Saturday, July 18, 2009

۲

از یاد می بریم. همیشه از یاد می بریم.
آن چیز که بوده است، بوده است و آن چیز که نیست، نیست. چه جای انکار می ماند ...

می شود اما چیزها را جایی ... جای مقبولی دفن کرد و گاه گاه - مثلا شب جمعه ی آخر سال- سری بهشان زد ... و گلی روی سنگ قبر خاطره ای*.
می شود آنچه را که گذشته است ... تا آنجا که بوده است ... به این دلیل که بوده است ... هرچند کوتاه ... هر چند ناتمام ... بی هراس از اینکه تمام شده است ... دوست گرفت ... دوست داشت ... و بعد روبرگرداند. و رفت.
می شود پروا نکرد. می توان در چشمهایش نگاه کرد ... مستقیم. و گفت سلام.
می توان در خیابان دیدش و دستش را برای لحظه ای فشرد و پرسید: «خوبی؟» (و آشفته با خود فکر کرد: "این فشار دست پیشترها می توانست مرا دیوانه کند ... ") و به آرامی تلخی لبخند را فرو برد.
می شود روز تولدش برایش اگر نه هدیه ای یا حتی نامه ای که ایمیلی فرستاد که: "آی آی ی ی ی ... به دنیا آمدی ها ... آخر" ...

پرهیز؟ ...از دیگری؟ ... بیزاری؟...از خود؟...

***

گاهی فکر می کنم شده ام قبرستان آنها که دوستشان داشته ام ...
نه.
سطل زباله.

4 comments:

فرد نامبرده said...

حرفهای این پست تجسم این روز هتی منست.
دل پر حرفی دارم اما گوشی نیست.

Uncertain said...

سلام. میتونم توی فیس بوک لینک بدم به این نوشته؟ خیلی به دلم نشست ...

Leilaye Leili said...

کتی جان هر کاری می خواهید می توانید با این پست بکنید ... از نظر من اشکالی ندارد :)

لیلای لیلی

Unknown said...

so nice....