Wednesday, September 30, 2009
Tuesday, September 29, 2009
Sunday, September 27, 2009
Sunday, September 20, 2009
همه خوابند. یوسف هم. یواشکی از Cottage بیرون می روم. ماه تمام است و مثل قرصی بالای سر دریاچه و درختزارهای اطرافش می درخشد. از پله های چوبی طولانی پایی می روم و خودم را می رسانم به سطح اب. قایق را بر می دارم و می زنم به اب.
این هدیه ی دوباره ی یوسف است به من. شب ... و بیداری.
تنها صدا، پارو زدن من است ... و یک Loony که در دورها می خواند. از ماه دور می شوم ... پوست دریاچه آنقدر روشن هست که با زحمت راه را پیدا کنم ... خودم را می رسانم به بخش بزرگتر دریاچه و از پیچ و خمهای جزیره های میانی می گذارم. حالا رو در روی ماه هستم. رو در رو.
پارو می زنم و مستقیم در چشمهایش خیره می شوم. به چشمهای تو می ماند ... وقتی که خاموش در گوشه ای نشسته ای. و منتظر. و من نمی دانم منتظر چه ...
باز می گردم و قایق را در جای خودش می بندم و از پله های Boathouse بالا می روم. "حالی محالی" هستم و این می ترساندم ... این حس که دیگر سالهاست آرام گرفته است.
روی تراس چوبی که درست بالای سطح اب معلق است تاقباز دراز می کشم و چشمانم را مثل دریچه ای باز می گذارم ... و خیره می شوم به اسمان.
می دانی ... با ماه کامل ... آسمان شب هر چقدر هم که صاف باشد ... نمی شود ستاره ها را دید.
می خندم: "چزا اینقدر پر نوری امشب؟"
***
می خواهیم تا باشد . نزدیک باشد . تمام باشد . بدرخشد و شبمان را بکند مهتابی. پارو می زنیم و غزل می خوانیم ... و این هی تاب می خورد و دلبری می کند و نگاه را می جوید ... نمی شود آن هزاران صد هزار تا بیلیون تا ستاره ه ی چند میلیون برابر بزرگتر را دید.
شاید خسته میشوم.
چشمکی می زنم: " رو بر گیر" ... و شب تیره می شود.
***
تو را که نخواهم ... شب تمام می شود.
می شود راحت گرفت و خوابید.
***
نگاه من به ستاره هاست و تو رفته ای.
می خواهمت ... بزرگ یا روشن؟
نمی دانم.
به ستاره ها که دور کوچک و کمرنگ چشمک می زنند چشم می دوزم.
ماه می رود.
و ستاره ها هم.
درد شاید در همین "نمی دانم" هست ...
دوستش نداری ...
نمی دانم.
از پله ها بالا می روم ...
تنها هستم.
شب گذشته است.
آن شب که شب من و توست.
ماه برایم تمام شده است.
و ستاره ها هم.
این هدیه ی دوباره ی یوسف است به من. شب ... و بیداری.
تنها صدا، پارو زدن من است ... و یک Loony که در دورها می خواند. از ماه دور می شوم ... پوست دریاچه آنقدر روشن هست که با زحمت راه را پیدا کنم ... خودم را می رسانم به بخش بزرگتر دریاچه و از پیچ و خمهای جزیره های میانی می گذارم. حالا رو در روی ماه هستم. رو در رو.
پارو می زنم و مستقیم در چشمهایش خیره می شوم. به چشمهای تو می ماند ... وقتی که خاموش در گوشه ای نشسته ای. و منتظر. و من نمی دانم منتظر چه ...
باز می گردم و قایق را در جای خودش می بندم و از پله های Boathouse بالا می روم. "حالی محالی" هستم و این می ترساندم ... این حس که دیگر سالهاست آرام گرفته است.
روی تراس چوبی که درست بالای سطح اب معلق است تاقباز دراز می کشم و چشمانم را مثل دریچه ای باز می گذارم ... و خیره می شوم به اسمان.
می دانی ... با ماه کامل ... آسمان شب هر چقدر هم که صاف باشد ... نمی شود ستاره ها را دید.
می خندم: "چزا اینقدر پر نوری امشب؟"
***
می خواهیم تا باشد . نزدیک باشد . تمام باشد . بدرخشد و شبمان را بکند مهتابی. پارو می زنیم و غزل می خوانیم ... و این هی تاب می خورد و دلبری می کند و نگاه را می جوید ... نمی شود آن هزاران صد هزار تا بیلیون تا ستاره ه ی چند میلیون برابر بزرگتر را دید.
شاید خسته میشوم.
چشمکی می زنم: " رو بر گیر" ... و شب تیره می شود.
***
تو را که نخواهم ... شب تمام می شود.
می شود راحت گرفت و خوابید.
***
نگاه من به ستاره هاست و تو رفته ای.
می خواهمت ... بزرگ یا روشن؟
نمی دانم.
به ستاره ها که دور کوچک و کمرنگ چشمک می زنند چشم می دوزم.
ماه می رود.
و ستاره ها هم.
درد شاید در همین "نمی دانم" هست ...
دوستش نداری ...
نمی دانم.
از پله ها بالا می روم ...
تنها هستم.
شب گذشته است.
آن شب که شب من و توست.
ماه برایم تمام شده است.
و ستاره ها هم.
Friday, September 18, 2009
Subscribe to:
Posts (Atom)