Monday, January 11, 2010





در یک چشم بر هم زدن ... یوسف یک ساله شد .

گاهی فکر می کنم پیش از حضور او،در تورنتو زندگی ام کما بیش مفهومی "کمّی" داشت. ورق زدن برگهای تقویم و پیدا کردن روزهایی که معنای خاصی می توانستند داشته باشند -و نداشتند- ... و شمردن تعداد آدمها و بشقابها و کیسه خوابها در مهمانی ها و سفرهای گروهی ... اسم مسیرها و کمابیشِ کیلومترهای پیاده روی ... رانندگی های بی پایان از این سر جنوب اونتاریو تا آن سرش ... آدمها که امدند و رفتند ... بی هیچ تعلق خاطری ... در طلب چیزی که نیستی یا نداشته ای یا نخواسته ای ... در تب و تاب آنچه که در پشت سر گرد آورده اند و برای از دست ندادنش به هر وسیله ای آویزان می شوند ... و تنهایی تو و زق زق زخمهایت که در میانه ی این همه شدت می گیرند ... و تهوع مداومت که بر حس پذیرش پیشی گرفته است ... به تکرار.
و این شهر با خیابانهای بیقواره ی تکراری ... حرفهای تکراری.
تلخ ...تاریک ... تنها.

***

با آمدن یوسف، چیزها انگار مفهوم شدند.

***

با آمدن یوسف، زندگی از هیاهوی همه برای هیچ فاصله گرفته و بودن باز مفهومی "کیفی" ... مفهومی عمیق و عاشقانه پیدا کرده است. مکان و زمان و تعداد و فاصله مفهومی ندارد. همه چیز برایم حول آن یک هستی می گردد که هست.
یوسف هست. هر روز هیجان انگیزتر از دیروز. عزیزتر. مهربانتر. شیرین تر.

من برای تو هم همین را ارزو می کنم: "A Glance of Happiness".

***

بازی می کنیم. چشمهایش به دیدن در باز اشپزخانه برق عجیبی می زند و خیز برمی دارد ... به دنبالش می دوم و می گیرمش و می چلانمش و بالا و پایین می اندازمش و می بوسمش ... می خندد و از خودش دفاع می کند ... کودکی است سرخوش و مهربان. دنیایی است برایم وقتی می بینم که بچهک اینقدر احساس خوشبختی می کند. دیدن این حس یکدست و مسری خوشبختی در چشمهایش من را - و پدرش را- از خود بیخود می کند.

می نشینم و به صدایش که به جیک جیک گنجشکی شاد در بهار می ماند -وقتی که اسباب بازی هایش را یک به یک بر می دارد و باهاشان برای لحظه ای بازی میکند و زمین می گذاردشان تا دیگری را بردارد- گوش می کنم و شادی مفهومی مطلق پیدا می کند.
برای یوسف است اما که فکر می کنم که دیگر باید برویم بیرون ... و حالا چندتایی هم ادم ببینیم ... و خرس ... و سنجاب.... باید به کلاس موسیقی برویم و استخر برویم و اسکیت بازی و سورتمه سواری کنیم و برویم اسنوبوردینیگ.


***

صبح خیلی زود در خواب شیر می خورد و چیزی را زمزمه می کند. چشمهایش را باز می کند و مستقیم در چشمهایم نگاه میکند. و اولین لبخند روز. و خورشید می درخشد.

حالا همه چیز باز تازه است و جوان.
حالا با هم بزرگ می شویم.

4 comments:

آذین said...

لیلا جانم

چقدر قشنگ و جان است این یوسُف شما.
چقدر عزیز، از همین راه دور.

تولدش مبارک باشد
و به امید سالهای خوش پیش رو.

http://www.4shared.com/file/145361897/e5310a37/lullaby_LULLABY_IN_YIDDISH.html

http://www.youtube.com/watch?v=Os5UeFjBFTs

سوگند said...

و این خود خود عشق است که آمده است. تولدش گلباران

سايه said...

تولدش مبارك :*
با يه بوسه به لپش

Anonymous said...

Tavalode Yusef mobarak.

Mohsen Shafizadeh