Tuesday, February 9, 2010

تو به دنبال کسی می گردی که از تو مراقبت کند ... و تو از او مراقبت کنی ... و با هم صورتحسابهای ماهانه را بپردازید و با هم خانه بخرید و مبل سفارش بدهید ... سفر بروید و خاله و دایی را دعوت کنید ...

و تو به دنبال کسی می گردی که حمایتت کند ... در هر کار درست و اشتباهی که می کنی و حمایتش کنی ... در هر حالتی و در هر خرابکاری ای که می کند.

تو به دنبال کسی می گردی که با حس تحسین به تو نگاه کند و هوش و زیبایی و ویژگی ات را بستاید و تو زیبایی و مهربانی و نکته سنجی و ویژگی اش را ستایش کنی ...

کسی که وقتی مریض می شوی برایت سوپ جوجه دست کند و وقتی مریض می شود سراسیمه و مشوش برسانی اش به بیمارستان ... و بالای سرش بنشینی... که: "من همیشه هستم".

و تو خیلی هم لازم نیست خوشگل تر و خوش لباس تر و خوش هیکل تر و خوش محضر تر باشی ... و خیالت هم کلی راحت است که او هم خیلی خوشگل تر و خوش لباس ترو خوش هیکل تر و خوش محضر تر نیست ... و شما چقدر به هم می آیید!

راستش سر ضرب حتی قیافه ات را می توانم تجسم کنم آنجا که روبرویش می نشینی و به آن راه که آمده ای فکر می کنی و به آن که خواهی رفت ... و در دلت می گویی: "راه را آمدیم. با هم. رسیدیم. با هم".
و من -این بدذاتی که من هستم- می توانم حتی از تجسمت بالا بیاورم ... اوغ غ غ غ غ غ ...

تو به دنبال کسی هستی که بتوانید همدیگر را دوست بدارید.

***

من ... به دنبال کسی می افتم که دلم را ببرد ... پدرم را در بیاورد ... خوابم را از من بگیرد ... به من گوش نکند اگر حوصله ندارد ... به من توجه نکند وقتی زیبایی های دیگر هستند ... و هیچوقت معلوم نیست کدام جهنم دره ای است ...و من با احتمال یک تلفنش ۵ ساعت بنشینم و زل بزنم به گوشی تلفن و آخرش هم خودم زنگ بزنم ... و کوچکی ها و بی ظرافتی هاو زشتی هایم را ببیند حتی بی اینکه مجبور باشد دوستشان بگیرد ... و زیبا باشد و هیجان انگیز باشد و تازه باشد و باهوش باشد و خواستنی، در چشم من ...

من به دنبال کسی می افتم که وقتی می آید قلبم تند تند بزند ... و ادرنالین ام چنان بزند بالا که اطرافیان همه استفراغشان بگیرد و بزنند به چاک ... کسی که نگاهش نه به من ... که به قول آنها که حرفهای گنده می زنند به افق های دیگر باشد ... چیزهایی که من نمی توانم جزیی ازشان شوم ...

همان کسی که اطرافیان مهربانم فکر می کند که خرم کرده است و آن نیست که من می پندارم ... و از خریتم سرخورده و مایوس شوند ... و بیفتند به ترحم ورزی ... و من حالم ازشان به هم بخورد. و بمانم با خودم.

و خُب من هی سعی می کنم خودم را بهتر کنم ... کمی خوش قیافه تر ... کمی باسوادتر ... کمی دوست داشتنی تر ... خواستنی تر ...و بدتر خراب می کنم ... و چیز مسخره ای می شوم که نه شتر است با آن نخراشیدگی طبیعی اش و نه مرغ با آن اهلیت مورد پسندش ... و باز می شوم همانی که هستم ... خوصله سر ببر و بیمزه. و حتی خودم هم اصلا نمی توانم خودم را قانع کنم که او ممکن است بتواند دوستم بدارد ... و آخرسر باز خودم می شوم و می زنم زیر همه چیز.

من افسارم دست آن است که دوستش میدارم ... همانی که به قول شاعر اول «آنی» دارد ... و به قول شاعر دوم "خطی" و "خالی" دارد ... و به قول بازم یک شاعر دیگر "کنج دهانی" و "خال لبی" و "مویی و میانی".

***

بهت نگفته بودم که دوستت دارم؟
گفته بودم.

17 comments:

شاهرخ said...

بلا روزگاریه عاشقیت... اولی که گفتی زندگی نیست حال به هم زدنه دومی که گفتی لیلا جان خود زنده گیه ولی اخه چرا کسی اینو نمی فهمه؟ باور کن نمی فهمه

شبنم said...

خیلی کیف کردم با نوشته امروزت ، من هم دومی رو آرزومندم ، ولی خوب اکثر آدمها دنبال اولی می گردند نه؟

سايه said...

:*

Jay said...

:-) عالی بود... منهم انگار دومی هستم :-)

دارا said...

این یادداشتتون به سمت زنانگی بیشتر سو داشت.
نمیتونم نظری داشته باشم ولی میتونم بگم اگر پی ببرم اونطور مثل شق دوم موضوع کسی دوستم داشته باشه همش میترسم زودی خسته شه
خانومی که در حالت دوم بسر میبره مدام در اضطراب و دلشوره هست و بی اعتماد به ماندگاری مردش
سخته براش. خیلی. اونقدر که میتونه وسط راه ببره.
میدونم که حالت اول اپیدمی مردمان این دوره زمونه هست.
میدونم که کمی اوانگارد بودن مزه میده و هیجان انگیزه و باعث میشه همه جی از یکنواختی در بیاد
اینارو میدونم
اما پس چرا از حتی حس حالت اول میترسم؟

دارا said...

اما پس چرا از حتی حس حالت *دوم* میترسم؟

Anonymous said...

To be the 2nd one feels good. But when you let go of it...is painful...your heart is heavy...I tried not to fall in... I tried to see the worst of him...I told him I do not want him...I was scared of rejection...I broke his heart...he left...then I was, I am miserable ...I wake up thinking of him...I sleep thinking of him...I walk while he is in my mind...I curse the day I met him and the day I told yes to him to go on a date...When people used to talk about these feeling I would never believed on such a thing being exist but it does and it is painful...they say time will heal but I do not think so...It was easier at the begining and now it is getting worse...even meeting others...makes it worse!

سارا said...

به دارا:
نترس
این دختر ها و خانوم ها که به نظرِ خیلی ها، خیلی حساس و ظریفن و از پا در میان و میشکنن ، خدا نکنه یه چیزی رو رسمن و عقیدتن بخوان!
از صد تا مرد که سهله از شیر ژیان محکمتر و استوار تر میشن.
زیاد دیدم پسرهایی که وقتی به هر دلیلی به عشقشون نرسیدن ؛ به قهر از خودشون و روزگار اولین دختریکه از راه رسیده رو گرفتن و زندگی اوغ آور اول رو به خودشون و یکی دیگه تحمیل کردن و... زیاد دیدم دخترهایی که تنهایی تا آخر عمر رو به همچین شکستی ترجیح دادن...
ولی آقایون..
اینو بدونین
ما خیلی مردیم...خیلی لوطی و با مرام..

Vida said...

بد ذاتی از مرام خودت: من نفهميدم، شما عاشق عاشقيت هستی يا عاشق آدرنالین؟ آدرنالین را از راههای متفاوتی میتوان تزریق کرد! ;)

Leilaye LEILI said...

ویدا جان ... من نچرالیست هستم ... هر چیزی را تازه و طبیعی و رایت فرام د سورس می خواهم ...
ضمندنش در این دوز که من به ان معتادم ... گمان نکنم اینجکشنی موجود باشد

leilaye leili said...

من هم موردی را که سارا دیده است به تکرار دیده ام ... در اقایان ...
بر اساس تجربه ی من ... زنها در عاشقی بی کله ترند ..تفاوتهایی طبقاتی و اجتماعی و عقیدتی انها را نمی تراند تا به معشوق شان پشت کنند و بروند ... اما انجا که کارها سخت می شود ... در خانم ها هم دیده ام ... بعضا ... انجا که حس کرده اند رابطه ا که در انند -عاشقانه و دردمند- سرانجامی را که می خواهند ندارد، با یک انتخاب عاقلانه و بجا به رابطه ی محتوم به ناکامی پایان داده اند و رفته اند ...


یا اکر لازم بوده است به چیزی در گذشته پشت کنند ... کسی را ترک کنند ... نتوانسته ا ند ... همچنان که مردها

لیلای لیلی

Vida said...

So you admit that you are in love with adrenaline???? :DDDD

leilaye leili said...

of course I am ;)

مهدی said...

گاهی هست که اینها منافاتی ندارند

شاهرخ said...

باز بین علما اختلاف!! جمع کنین این بساط عاشقیتو. عقلهای دوراندیشتان را با دیوانگی بیازمایید.

Leilaye Leili said...

To Anonymous

I know the feeling ...
:(

Anonymous said...

That's only in the second position that I am really living the life...