Monday, April 5, 2010

زمان قطره قطره از ميان انگشتهايم مي چکد. مثل دانه هاي شن از ميانه ي ساعت شني. در پنجه هاي ديو روزمرگي اسير شده ام. سر کار مي روم و خانه مي آيم. به تکرار. به توالي. هر جا که هستم ديو جلويم مي نشيند و دندانهايش را به من نشان مي دهد. من از آدمها ... از مهماني ها ... از گردهمايي ها ... از تئاتر و سينما و کنسرتها ... من از آدمها فراري شده ام. مي گويم: «که چه؟». ديو مي خندد.
فکر مي کنم: «چطور از دستش فرار کنم؟» ديو در آينه به آرامي نگاهم مي کند. مي داند که من مرد ميدانش نيستم.
من هر روز خواب مي بينم که شيشه ي عمر ديو را در دستم گرفته ام و بالاي سرم برده ام و مي خواهم که بر زمين بيندازمش و بشکنمش ... و از خواب مي پرم. بالاي سرم روي لبه ي تخت نشسته است. شيشه ي عمر من در دست ديو است. در دستش گرفته است و فشارش مي دهد. من شانه بالا مي اندازم ... ديو هم.

۴ سال این را نوشته بودم.
فکر می کنم دلیل هر چیز را باید نه در بیرون که در خود جستجو کرد.

برایت نگفتم ...
دیو هنوز اینجا ست ... با دستانش خالی.

4 comments:

آزاده said...

انقدر کیف دارد آدم همین‌طور که بوگی استریت کوهن را گوش می‌دهد در گوگل این کلمه را جستجو کند و برسد به وبلاگی آشنا

m-sam said...

sale no,shkle blogat no shode vali harfhayat bishtar gham darad,nadarad?

تاریک said...

همین که می گی
وحشت زندگی حکومت وحشت بود سایه ی گیوتین

the fear of setting off along a road heading who knows where, the fear of a life full of new challenges, the fear of losing for ever everything that is familiar.
People want to change everything and, at the same time, want it all to remain the same.

سارا said...

لیلا...
دیوونم میکنه این فلش بک ها که میزنی
میترسم
از این عشق غیر قابل اجتناب که 9ساله شده پوست و خونم...
میترسم مجبور شم به زور دیو روزگار تن به یه زندگی بی روح و آهنی بدم.
میترسم لیلا
دلم میخواد 9 سالهای بعدی هم همین جور با این عشق سر کنم و شیشه عمرم و ندم دست دیو
چه کار کنم؟
کجا فرار کنم جوونمو عشقمو ور دارم برم؟