Wednesday, July 21, 2010

برایم شعری نوشته است ... که با این بیت تمام می شود:

شاید این بار به سروقت خدا رفتم تا
تا بخواهم بنویسد تو و من را باهم

***

می نویسم: خیلی پسر بچه مدرسه ای بود این شعرت!!

***

ای میلش را باز می کنم و برای مدت طولانی قاه قاه میخندم:

چی شده به ما نمی اید که يک وقتهايی هم از سر دلتنگی، شاید هم تنوع بچگي کنیم یا اداي اونها رو در بیاريم؟
از تو که در خمره آبنمکت همیشه از این دست از جغله ها داشتی تعجب میکنم.بیشتر متعجب میشوم وقتی یادم می اید که «قبل و حین وبعد از این بچه مدرسه ای» ، لعبتي احتمالا 15 ساله هم مد نظر بوده.

***

در سالهای با هم بودن مان من دوستان دختر و پسر زیادی داشتم ... با انها کوه می رفتم و سینما و کنسرت و سفر ... و خصوصا نزدیکترین دوستانم پسرک جوانی بود سرتق و عاضی، بسیار خوشگل و دوست داشتنی و اهل موسیقی و شعر‌، که از من کوچکتر بود و ما همیشه با هم بودیم ... خصوصا هنگام کوهنوردی.
یادش نرفته است.

می نویسم: لعبتک ۱۵ ساله ام آرزوست، چه چیزم مگر از حافظ و سعدی کمتر است؟

2 comments:

دارا said...

سلام سلام

این یادداشتتون استثنا بود و بسیار بسیار تصویری و بامزه

معلومه گاهی هم حسابی سرحال هستید ها.
اما ما خوانندگان اینجا کمترش رو میبینیم.

خیلی شاد باشین.
حتی نه اگه به خاطر خودتون.
واسه یوسف پسرک

لیلای لیلی said...

دارا جان

به تو فکر می کردم این چند روز ... و اینکه ای میلی بهت بزنم ... که کامنت گذاشتی ...
ممنونم از همه چیز

لیلای لیلی