Sunday, August 22, 2010

آدم مسخره ای هستم. از تنهایی لذت می برم. از نامه های نداشته ... از تلفن که زنگ نمی زند با طنین صدایی آشنا ... و گاهی هم که زنگ میزند صبر می کنم تا پیغامگیر که صدایش به طور عجیبی به من شبیه است به آن پاسخ می گوید.

از تنهایی لذت می برم. و از فراموشی. مثل مبتلایان به آلزایمر. من همه چیز را از یاد می برم. و همه چیز مرا. .... و در را باز نمی کنم و تلفن را جواب نمی دهم. انگار می ترسم گله ای از آنها که باید دوستشان بدارم و باید دوستم بدارند ناگهان بریزند توی زندگی ام ... چیزهایی که دیگر حتی نمی شناسمشان و ضروزت وجودیشان را به ضرب تنقیه ی هزار وپانصد دیدگاه فلسفی هم نمی توانم به خودم حقنه کنم.

آدم مسخره ای هستم. از لذتی که از تنهایی می برم می ترسم. نه از لحظه که از خودم می ترسم. از خودم در خلسه ی آن لحظه کامل که وجود ندارد ... از هیچ چیز که وجود ندارد

4 comments:

هاله said...

دوست من مسخره ایم چرا که زندگی از همه ما مسخره تر است

دارا said...

تنها نیستین. چون ندانسته موجودی در کنارتون داره رشد میکنه که به اندازه همه آدمها و همه چیزهای دوس داشتنی دنیا رفع تنهاییتون رو انجام میده.
نیگا ! همین الان هم که داره با دوشاخه برق بازی میکنه، ...دلتون اومد این یادداشتو نوشتین آخه؟
نکنه به این زودی یوسفمون براتون عادی و عادت شد؟ هان؟!!

و بازم تنها نیستین در این حس

Leilaye Leili said...

هاله جان

خیلی سخت میگیریم اما؟ نه؟

لیلای لیلی

Leilaye Leili said...

دارا جان

در زندگی درونی یک آدم -به نظر من- فرزند یا همسر چیزی را عوض نمی کنند ... شاید ایجاد مسئولیتهایی می کنند ... اما شاید زیبایی اش در همین است ... که یکباره آدم یک چیز دیگر نمی شود ... نه .

شاید فقط گزینه هایش -حتی به صورت دهخنی- کم می شوند.


لیلای لیلی