در همان شروع مکالمه ی دختر و پسر جوان، آن مکالمه ی سبکبالانه و کمی بی مغز شاد، با خودم فکر کردم: کی دیگر جوان نبودیم؟ کی دیگر سنگینی هزاران خروار خاک روی شانه های رابطه نشست؟ کی همه چیز بوی گذشته و آینده گرفت .... آنچه که پشت سر جاگذاشته بودیم ... و آچه که هراس از دست دادنش، فردا، امروزمان را تلخ می کرد و بی معنی؟
با خودم فکر می کردم که آن پسرک جوان پرشور با ان صدای آهنگین، وآن دختر جوان و ناآرام، کجا از ما جدا شدند؟ از خودم می پرسم: این زن و مرد خسته و بیرمق، واقعا من هستم و تو هستی؟ برق چشمانت به کجا پریدند؟ و صدای خنده ی من؟
***
پسرک غمگین است. نا آرام. خشمگین. دلتنگ. آزرده. نا آرام. سرگشته. غمگین. عاشق.
فکر می کنم: "چطور می شود عاشق شد؟" چطور می شود که عاشق می شویم؟ همه مان. و می شویم این جوانک حاضر جواب سربه هوا که یکباره تبدیل می شود به این موجود نق نقوی متوقع نصفه نیمه ... که دیگر هیچ چیز به جز بودنت آرامش نمی کند؟ دیگر حندان نیست و بامزه نیست و جوان نیست.
چطور یکباره بزرگ می شود ... پیر می شود؟
فکر می کنم نیاز به حضور تو، شنیدن صدایت،و حس بوی تنت چطور می تواند یکباره همه دلربایی یک ادم را از سرش بپراند.
***
عشقم به تو، یکجوری قبرستانی می شود که در هر قبر متروکش، من تکه ای از خودم را به خاک می سپرم. یک به یک.
من بین قبرها چزخ می زنم .... میان همه ی لیلاهای مرده و خاموش که عاشقت بودند.
و من این یک جنازه را با خودم -که دیگر از هر چیزی خالی بود- آوردم. این جنازه که سالهاست در شهر زندکی می کند و در جای دیگری کار می کند و معشوق کسی است و حالا مادر کسی است.
10 comments:
و هنوز عاشق است...
نمی دانم چرا همیشه باید حسرت روزهای گمشده مان را بخوریم .
نمی دانم چرا همیشه فکر می کنیم عاشقی و دیوانگی مال جوانی هاست . چه زود پیر می شویم در کشاکش جوانی های عاشقیت . چه زود خسته می شویم از خود خود مان و از بیگانگی دیگری . چه زود.
I have very little to say about love, but what I am told is that love needs attending to ...
دوست دارم عاشق شم
اما نه به خاطر خودم
نه به خاطر عاشقیت
ولی به خاطر اونکه لایق عاشقش شدن هست
پس میشه عاشق شد
همیشه
با همون حس ناب عاشقیت اول
فقط کافیه اونکس رو که لایق این عاشقیت هست رو یافت
همه چی بوی روزای اول رو میگیره
ممنون که باز نوشتین. اون هم اینقدر قشنگ
پیر فرزانه جان
می دانی ... اینجا ثضیه حسرت گذشته را خوردن یا با دیگری بودن نبود که مرا وادار به نوشتن کرد ... حسرت جوان بودن و بی کله بودن و بی خیال بودن و به ته چیزها فکر کردن بود ...
نمی دانم چند سال دارید اما من حالا که ۴۰ را رد کرده ام به ظور وحشتناکی با گذشته فرق کرده ام ... در برخورد ساده با یک ادم، ذهنم یک تحلیل سادهی فرموله شده می دهد که آخر هر چیز کجا می رود ... نه اسلا حسابگرانه یا حتی منطقی ... تحلیلی از روی تجربه.
و من هرچقدر هم کله شقی می کنم و زیر بار نمی روم و سعی می کنم بدون گذشته و بدون تحلیلگری دلم را بزنم بعه دریا و دوستی یا عشق یا هرچیز دیگری را بپذیرم ... به طور عجیبی مب رسم به همان تحلیل ساده ی کوتاه.
به خودم می گویم:چطور می شود باز دوباره اینقدر جوان بود. اینمقدر بی پرپا بود و اینقدر همه ی بازی های دل جوان را جدی گرفت.
لیلای لیلی
Dear Lotus (BTW: Beautiful name)
I do agree with u. In MY opinion, Love is a small yet amazing tree and it needs watering and taking care of ... it will die with ignorance, as much as with prejeduce
Leilaye Leili
دارا جان
شاید همیشه می شود عاشق شد ...
اما عشق یک نهال جوان ... با ان تنه ی ظریف وزیبا و شکننده، فرق می کند با عشق یک درخت کهنسال ... با ریشه هایش عمیق در گذشته ...
همیشه می شود دل باخت ... اگریاد بگیریم دل هم با ما بزرگ می شود ... و دلباختگی هم
لیلای لیلی
گیس طلای عزیز
زبانم لال
;)
لیلای لیلی
جانا
سخن از زبان ما میگویی
.
.
.
حس پیری نه به شناسنامه است و نه چهره
منیکه همیشه آدمها به خاطر ظاهر و رفتارم 5تا8سال کمتر از سن خودمو برام تخمین میزنن، ته دلم پیرم، ته فکرم پیرم
پیری یه حس عجیبه
یه حس که توی تصمیم گیری های آدم توی تشخیص های آدم
توی تفکر آدم شکل میگیره ، رخنه میکنه و کم کم جاری میشه تو وجودت
بعد میگردی دنبال اینکه چی شد و از کی شد که اینجوری پیری سایه انداخت تو همه زندگیت
چی شد که با وجود سی سال سن به یه پسر 23 ساله میگی پسرم؟!
چی توی خودت و اون میبینی که مادری ئ پسر؟
از دل او پرسیده ای؟
Post a Comment