Wednesday, September 15, 2010

هر ویديویی از جان لنون که می بینم یوکو اونو با اوست ...اینجا و آنجا ... در کنسرت ... با دوستان ...
انگار اصلا دیگر هر گز نمی توانسته است لحظه ای برای خودش، به حال خودش باشد. انگار دیگر جان لنون به تنهایی وجود ندارد و تنها وقتی هست که با این زن باشد.
بدون خواندن هیچ داستانی از زندگی شان یا دانستن جزییات رابطه،‌تنها از روی آنچه که می بینم فکر می کنم طفلکی! خوب شد زود مرد!!

***



پانویس طویلتر از مطلب:
آیا برای بودن ... برای انچه که هستیم باید مکملی داشته باشیم؟.
آیا باید بخواهیم انکه دوستمان دارد مکملمان شود؟
من باور ندارم. من آن حس لحظه ی کامل را هرگز به جز در تنهایی نیافته ام.

من همیشه فکر می کنم دو نفر هر قدر هم که به هم نزدیک باشند ... همکار باشند یا همدل یا عاشق ... یا همه ی اینها ... باز هم باید خودشان بمانند.

یادم هست سالها پیش فیلمی از زندگی جان لنون دیدم و باز یادم هست که در بخش از ان می گفت که جان لنون شروع کرده بود به توجه کردن به دخترانی که در اطرافش بودند ... و وقتی یوکو اونو متوجه شد که نمی تواند مانع او (و شور و هیجان جنسی اش) شود خودش دختر جوانی را پیدا کرد و او را با جان لنون جفت کرد تا جایی که هیجانات و بی تابی جان لنون تمام شدند.

من همیشه بیزار می شود وقتی زنی یا مردی که به او دل می بندیم می شود همه چیزمان ... مادر و خواهر و همسر و برادر و فرزند و دایه ...

یک چیزی مرا می ترساند اینجا!
من دوست دارم معشوقم معشوقم باشد و دوستم دوستم و همکارم همکارم و مادرم مادرم.
من دوست دارم که تو تو باشی.

و ایتجا در تورنتو از همه ی اینها به طور محض دور مانده ام ... و از تو.


***

پانویس دوم: نادانی ها کرده ام.
من شاید از کار کشته ها همیشه پرهیز کرده ام ... اما با خامی خودم هم کم آسیب به بار نیاورده ام.
به صورت تجربی ... چند تایی رابطه ی عاشقانه را در کودکی شان یا در جوانی شان کشتم ... تا یاد گرفتم چطور می شود تو را دوست داشت.

حالا اما سالهاست که عاشقانه ام و شاعرانه ام نمی آید ... تو باید می بودی. که نیستی.

No comments: