Tuesday, October 5, 2010

از نو

من از نو شروع می کنم
خشت روی خشت
سنگ روی سنگ

دیروز
امروز
فردا

من دوست می گیرم
نفس به نفس
آنکه دیروز از پهلویم گذشت
آنکه فردا خواهمش دید

من دور می شوم
گام به گام
شهری که دیروز از میدانهایش گذشتم
کوچه ای در شهری که فردا
خانه ای در ان خواهم ساخت

تو بر جای خود ایستاده ای
در میان آنهمه چیز که از صلبیت خود لبریزند
زمان بر تو نمی گذرد
مکان بر تو نمی گذرد

تو ایستاده ای
مثل کوه
ناگزیر و استوار
و همه بادهای جهان هم که بوزند
به زحمت اگر ریگی را از روی دامنه هایت
جابه جا کنند

***

من می روم
از شهری به شهری
از خیابانی به خیابانی
از خانه ای به خانه ای دیگر

من می روم
از نفسی به نفسی

و هر روز در افق
کوهی هست
که من توان عبور از آن را ندارم
و پرده ای
که من به روی پنجره می بندمش
رو به خیابانی
که هر کسی می تواند از آن بگذرد
هر کسی به جز تو


پانویس: ادریس یحیی این را برایم ادیت کرد و نوشت:
این شعرت به نظرم تگه ی گمشده ی خودش رو لازم داره همچنان. رها شده ست الان. باید بندی باشه که نشون بده شاعر گاهی چه همه ته دلش گاهی وقتها می خواد که جای مخاطبش بود.که آرام می گرفت در ماندن. که سکون و پذیرش وتسلیم بیقرارش نمی کرد. که کوه در افق جای شعله ور کردن عطش به در نوردیدن و تنفس هوای پاک بلندی ها، چشم اندازی می شد فقط و دلگرمی قرار در دامنه...


نشد. همینجا تمام شد.

1 comment:

سايه said...

چه قدر خوب بود
:*