من از نو شروع می کنم
خشت روی خشت
سنگ روی سنگ
دیروز
امروز
فردا
من دوست می گیرم
نفس به نفس
آنکه دیروز از پهلویم گذشت
آنکه فردا خواهمش دید
من دور می شوم
گام به گام
شهری که دیروز از میدانهایش گذشتم
کوچه ای در شهری که فردا
خانه ای در ان خواهم ساخت
تو بر جای خود ایستاده ای
در میان آنهمه چیز که از صلبیت خود لبریزند
زمان بر تو نمی گذرد
مکان بر تو نمی گذرد
تو ایستاده ای
مثل کوه
ناگزیر و استوار
و همه بادهای جهان هم که بوزند
به زحمت اگر ریگی را از روی دامنه هایت
جابه جا کنند
***
من می روم
از شهری به شهری
از خیابانی به خیابانی
از خانه ای به خانه ای دیگر
من می روم
از نفسی به نفسی
و هر روز در افق
کوهی هست
که من توان عبور از آن را ندارم
و پرده ای
که من به روی پنجره می بندمش
رو به خیابانی
که هر کسی می تواند از آن بگذرد
هر کسی به جز تو
پانویس: ادریس یحیی این را برایم ادیت کرد و نوشت:
این شعرت به نظرم تگه ی گمشده ی خودش رو لازم داره همچنان. رها شده ست الان. باید بندی باشه که نشون بده شاعر گاهی چه همه ته دلش گاهی وقتها می خواد که جای مخاطبش بود.که آرام می گرفت در ماندن. که سکون و پذیرش وتسلیم بیقرارش نمی کرد. که کوه در افق جای شعله ور کردن عطش به در نوردیدن و تنفس هوای پاک بلندی ها، چشم اندازی می شد فقط و دلگرمی قرار در دامنه...
نشد. همینجا تمام شد.
1 comment:
چه قدر خوب بود
:*
Post a Comment