مدتهاست دیگر به تو و احساساتت اهمیت نمی دهم.
تو آرامی اما خوشحال؟ ... نه. خوشحال نیستی.
فکر می کنم: «این چیزی است که خودش خواست.»
فکر می کنم که: «چرا به آن فکر می کنی؟!»
من از این احساس گناه که همزادم میشود، وقتی که چیزها را دوست ندارم و دوست نمی گیرم بیزار می شوم.
و من از خودم بیزار می شوم.
به احساس گناهم پشت می کنم.
من پذیرفته ام که تو مرتبا در حال وانمود کردن حسی هستی که نداری. چرا؟ نمی دانم. تاکی؟ نمی دانم. این دیگر ناراحتم نمی کند و حتی دیگر برایم اهمیت ندارد.
فکر می کنم: این مشکل من نیست.
حس گنگ و ریشه داری در من چنگ می زند ... آن من می داند که تو از این همه در رنج بوده ای هرچند در سماجتی احمقانه بر انکار آن.
ترحم انگیز یا احمقانه؟
نمی دانم.
این مشکل من بود ... برای مدتی ...
حالا؟
مدتهاست دیگر به تو و احساساتت اهمیت نمی دهم.
2 comments:
چطور به اینجا رسیدی ؟ خیلی توانایی
زمان جانم زمان
زمان بده ... زمان بگیر
... این راه من است
Post a Comment