Sunday, January 30, 2011


می گوید: من از عشق گذشتم، برای آنکه می خواستم همه ی آن چیزهایی را که دیگران دارند در زندگی ام داشته باشم ... با این کار آن یک چیزی را از دست دادم، که همه ی آن دیگران می خواهند داشته باشند.

Picture:BY "A1one A.K.A. Tanha"

12 comments:

مهتا said...

باید روح تسلیم عشق کرده بشه و اینم کار هر کسی نیست.. هر کسی نمی تواند از روح خودش بگذره.. اونم با دنیای به این جذابی !!

irzia said...

و من بعد از عاشقی از دوباره عاشق شدم گذشتم به خیال آنکه روزی خدای همان عشق اولین را بازپسم دهد.
و حالا تنها برای چیزهای دیگر، هرچیزی جز عشق تلاش میکنم. هر چی جز عشق
هر چیزی جز عشق
عشقم را فقط از او میخواهم و جز صبر تا لحظه ای که انتظارش را میکنم هیچ کار دیگری نمیکنم و دیگر حتی دست طرف این میوه ممنوعه نمیبرم.

irzia said...

شما هم سری به من بزنید.
irzia.blogfa.com

Leilaye Leili said...

hatman dear ... I will bang my head there ;))

Anonymous said...

تو چرا به این تابوت عشق چسبیدی؟ چرا رها نمی کنی این اتفاقو؟؟؟؟؟
از این تکرار مدام لز دست دادن اونی که دوست داشتی به کجا می خوای برسی؟

parvaz_kaveh@yahoo.com said...

سلام من مثل شما هستم 11سال يكي دوست داشتم همش با من نمي تونم فراموشش كنم واقعا از ته دل درك مي كنم

تو مرا از من جدا كردي تو مرا از روييدن باز داشتي تو هرگز نخواهي دانست كه يك مرد در امتداد
يازده سال راندگي چگونه باطل خواهد شد
تو به درخت ريشه سوخته يي كه به باغ خويش باز مي گردد چه مي تواني گفت؟
هرگز گمان مبر كه من براي ديدن كسي باز مي گردم كه زمين خوردگي در ضمير اوست.
فرصتي براي بخشيدن فرصتي براي از ياد بردن
واين مهلتي ست كه تو از دست خواهي داد.
اين مهلتي بود كه 11سال پيش از دست داد.
ما در خفاخانه هاي ضمير خويش چيزي پنهان نگه داشتيم پنهان وسرسختانه نگه داشتيم

و روزي دانستيم – وتو نيز خواهي دانست – كه زمان جاودان بودن همه چيز را نفي مي كند.
مگذاركه در ميان گذشت ها واندرزها خاكسترت كنند.
كساني بودند كه مي خواستند آزمايش را بيازمايند اما من از دادرسي ديگران بيزارم
در آن طلا كه محك طلب كند شك است .شك چيزي به جاي نمي گذارد
راهي هست كه رفته ييم .آيا كدامين باران تمام غبارها را فرو خواهد شست؟ 11 سال از آن روزي گذشت است كه من شهرم را از ديدگاه تازه يي به ياد سپردم.

دستمال مرطوب تسكين دهنده ي دردهاي بزرگ نيستند.
اينك دستي ست كه با تمام قدرت مرا به سوي ايمان به تقدير مي راند.
اينك سرنوشت همان سرافرازي ازلي خويش را پايدار مي بيند.
شايد شايد كه ما نيز عروسك هاي كوكي يك تقدير بوده ييم .....نمي دانم...
دوست دارشما و وب زيباتون كاوه
اگه دوست داشتين با من در ارتباط باشيد تبال اطلاعات داشته باشيم ميلم اين
parvaz_kaveh@yahoo.com

parvaz_kaveh@yahoo.com said...

دورميشويم .آنقدر دور كه صداي محو فريادي بيدارمان ميكند.
پدرم فرياد ميزند كه ميروي و ديگر باز نمي گردي . به همان جائي ميروي كه اين يازده سال پيش رفته بودي
لحظه هاي بي نهايت – من خاموش به آنها نگاه ميكنم و در وجودم كسي ست كه فرياد ميكشد
پدر ! هرگز گمان مبر كه من براي ديدن زني باز ميگردم كه زمين خوردگي در ضمير اوست .
فرصتي براي بخشيدن فرصتي برا از ياد بردن
پدر ! اين مهلتي ست كه توهم ازدست خواهي داد.
واين ،مهلتي بود كه او از دست داد.
او نمي توانست بفهمد كه چه چيز خنده آور است و هرگز نيز نخواهد دانست كه يك مرد باغ يازده سال تنهائي را چگونه آبياري كرده است. اما كجا رفته.....
تو سرت را بلند ميكني ،با ديدگان مرطوب ، و ميپرسي :تو هم از تقدير مي ترسي ؟ و آيا امكان همان تقدير نيست ؟ شايد . وشايد كه تقدير انعطاف نا پذير تر باشد .
انسان به جنگ امكانات ميرود يا با آنها كنار ميايد. اما تقدير، اگر باشد ،به بن بست تمام خيابانهاست. شايد اين انتظار در دلهاي ما كلبه چوبين داشته كه:
باوركنيد آقا / من هر طوركه بخواهيد براي او زندگي را درست مي كنم. من به ميل شما قدم بر ميدارم آقا !مرا امتحان كنيد.خواهش مي كنم نگذاريد ما از هم جدا بشويم .پدرم دارمن را ازشهربيرون مي كند من جائي را ندارم كه زندگي كنم. من هيچ كس را ندارم ........ كمي فكر كنيد آقا ! زندگي ما بهم بسته است شما بزرگ منشي كنيد و به من فرصت بدهيد براي من و او امكان ندارد كه از هم جدا زندگي كنيم.خواهش مي كنيم آقا ...خواهش مي كنيم
نه -
دوست داشتن هر نفس زندگي
تحمل تنهايي از گدايي دوست داشتن آسانتر است.تحمل اندوه از گدايي همه شادي ها آسانتر است.سهل است كه انسان بميرد تا آنكه بخواهد تكدي حيات برخيزد.چه چيز هراسي كودكانه در قلب تاريكي آتش طلب مي كند.

parvaz_kaveh@yahoo.com said...

غمگينانه در گوشم آوازي هست
افسانه بهشت
روياي زلال چشمه ساران
سيمرغ هم به پرواز در آيد اگر به باور نمي نشيند
چه چشمه ها به شكرانه بر نمي آيند و
چه دست ها
توبه لحن عاشقانه برگي بر آب آشناتري
پيراهنت از باد
بالهايت دفتري گشوده
از خاكستر و كبوتر
و چشمات تو ابراهيم
ترانه هاي غمگينانه اي از فراسو
به تو ايمان دارم
به تبري كه از اتش بر اوردي
به ستاره كوري كه شبانه هايت را
بر شانه
عرياني اش آويختي
من عاشقم هنوز و باز ...

باز... لب هاي من به خنده نشست
روي تنهايي ام پرنده نشست
باز توفان گرفت ابراهيم
بت من جان گرفت ابراهيم
بت من رنگ و بو نمي خواهد
شبنم است او وضو نمي خواهد
برگ و بار جهان ز ريشه اوست
خون پيغمبر به شيشه اوست
هر طرف نقش ان پري رو است
رو به هر سو كه مي كنم او هست
چشمهايم به دست اوست هنوز
دلم از غصه مست اوست هنوز
مي زنم هر چه درراکسی نمي شنود
بت من را تبر نمي شكند
تو بتت از گل است ابراهيم
كار من مشكل است ابراهيم
تو بهارت به اين قشنگي نيست
بت من چون بت توسنگي نيست

گل به گيسو نمي زند بت تو
چشم و ابرو نمي زند بت تو
تو صداي مرا نمي فهمي
حرفهاي مرا نمي فهمي
امتحان كن جمال او ديدن
تا تو باشي بت پرستيدن
تو دلت خون نبوده در هوسي
چشمهايت نمانده پيش كسي
تو نشسته اي كنار دلهره ات
شده انديشه كس خوره ات
شده از عمق سينه آه كني
مثل ديوانه ها نگاه كني
خيمه سروري نزن اينجا
لاف پيغمبري نزن اينجا
عرض وجدي بر اين وجودآور
بت عشق من است سر فرود آور

بلندشو
آنک آتش ازشاخه های جنگل بالامی آید
تبرت را در آتش بينداز
تنها
آنچه اينجا شكستگي است تويي
و تو اما
افروخته و خشمناك ايستاده اي هنوز
بر در انداختن بيرق هاي سفيد
صبر كن
تا با طلوع بيگاه
در آستانه انگورها

آب خواهد شد آهن تبرت
خون مي افتد از عشو بر جگرت
از غمش سر به چاه خواهي برد
به خدايت پناه خواهي برد
غنچه را بنده مي كند بت من
مثل گل خنده مي كند بت من
ماه در چاه تنگ پيراهنش
مي خزد يوسفانه بر بدنش
حلقه چشم آسماني او
باغ لبهاي زعفراني او
شب زيباي گيسوان خمش
مژه هاي بلند روي همش
قطره ژاله بر رخ لاله
آه از اين ماه چهارده ساله
پير شديم
هر دو
در چمن دامن خيال هم
مي گويم
بر خاك
اگر چه تنها مانديم
بيا عاشق بميريم
ابراهيم
پيغمبر از پرستش گاه سر افكند باز نمي ايد
اگر چه قاصدك ها
با لجاجت
پژواك هزار ناله جانسوزش را
باز نياوردند
من هنوز عاشقم
و خدا در چشم هایي است
كه عاشقانه به هم مي نگرد
و خدا
در تماناي انگشتاني است
كه انگورها را در استانه رسيدن
به التماس بر آمده اند
چرا مي لرزي پير مرد
از الشمس اكورت
از انجوم اكورت
و از الجبال سيرت
تو به شاخه هاي پر برف نگاه كن
به بازوان كشيده بيد
وقتي جويباران را
قطره قطره
به پرستش مي خوانند
زمين به صورت معبدي از بتهاي زيباست
كه در هفته هاي خلوت
قدم مي زنند
به آواز غمگينانه اي بر لب
و ما ....
من و تو ابراهيم
پرستش گران ان سوي دريچه
با ارزوي بزرگ
در دل
و ما ...
من و تو ابراهيم
بودنمان را
بهانه اي شايسته نيابيم اگر
در شكسته كدام تابوت
به كهنگي كدام سنگ نبشته
به جستجوي خويش بشويم
و باز ...

... لب هاي من به خنده نشست
روي تنهايي ام پرنده نشست
باز توفان گرفت ابراهيم
بت من جان گرفت ابراهيم
او در انديشه زمان جاري است
روي لب هاي ديگران جاري است
امتحان كن جمال او ديدن
تا تو باشي بت پرستيدن
من زبان ريز آن پري رويم
هر چه دلخواه اوست مي گويم
چه كنم رو به اين حرم نكنم
سجده بر پاي اين صنم نكنم
من چه بااین دل نگارکنم
توکه پیغمبری من چه کارکنم

Anonymous said...

عطرگل بوسه ات
هی آه.....
توچه کرده ای که من هی می خواهم شرشرباران شوم
چک چک
عیارت چندکه سینهام طلاشده
سا؟
توکه سکوت وسکون وساحل اقاقیها
پس چراتارسیدمت
هرج ومرج وطیاره طوفان
قرارپرهای پروانه درساعت کهنه دیوار
یادت رفته
توکه نبودی
من هم نرفتم
رفتم
ونگاه چرا نیامدی تو؟
نیامدی نیاونیاو...........
مگرباران نیامد
مگرتوخیس ومن به تنت چسبیده
توبه من تکیه من به تو
راستی سرما نخورده باشی
من هنوزمی بارم در ساعت قرار
ومنتظرت نشسته ام
چقدرباران تنداست
باورکن به دنبالت زیرسایه مهتاب هی باریدم وباریدم
اقافیهای روی کادوی کتاب فروغ هم پلاسیدن
من اما توراازبوی باران حس کردم
توسکوت و سکون وساحل و
من شر شریدم چکیدم
هی سا......آه
حس کردم وفریادکشیدم
وباز باریدم در کوچه قرار من وتو
آسفالت که دروغ نمی گوید
می گوید:
ببین جا پای باران بر صورتش مانده
نگو نه
نگوکه نیامدی نیامدی نیا
ساعت 4 صبح که وقت قرار نبود
قرارمان مهتاب بود وباران
تو مهتاب ومن هی باریدم و باریدم و باریدم............

Anonymous said...

سلام
عشق همه جا هست ، با حالات و شکلهای گوناگون و تو از عشق پری (full)فقط سعی کن ببینی
چشم خود را ببند سپس باز کن اولین چیزی که می بینی ( قبل از اجزای اطرافت او هم عشق است تونستی ببینی ؟
بعضی وقتها حس می کنم در شهر کور ها هستم ( همه کور مادر زادند ) و یک نفر آمده به آنها گفته چیزی به نام رنگ وجود دارد که خیلی زیباست گفتند توضیح بده ، گفت : قرمز گرم است و طوسی سرد بعدش هم رفته حالا من مانده ام و اینها و نزاع سختی بینشان در اعلام رنگ اشیایی که نمینوانند ببینند . به نظر تو به آنها چه بگویم ؟
اصلا به تو چه بگویم ؟ عشق از دست دادنی نیست ، با تو هست و از تو جدا شدنی نیست ، اگر درخشش نوری زیبا را از انعکاس آن بر منشوری دیدی و فورا رفت ، نگو حیف که زیبایی را از دست دادم چون هم نور هست و هم منشور تو زاویه ات مناسب نیست . پاشو زاویه ات را تغییر بده حتما می بینی .حالا این را هم بگویم ( نمیدانم چرا فکر می کنم این حرف ها به تو ارزششو داره !!!)<>
چون می ترسم پاشی و دور خودت بگردی و منشور و پیدا نکنی این را هم بگم : باید از صفحه ای که در اون هستی خارج شوی بعد های دیگر خودتو و دیگران را ببینی
آه سخت است حقیقتی را با مثالی از جنس دیگر گفتن
سعی کن ببینی التماس می کنم ببین زیرا با قدرت فکر زیادی که از تو سراغ دارم می ترسم روزی برسد که بگویی یا من ذهنم را برنامه ریزی می کنم و یا ذهنم متاثر از اطراف مرا برنامه ریزی می کند آنوقت خیلی بد است می گویی چیزی بنام حقیقت وجود نداردو براحتی از بودن میگذری.
نمیدانم چقدر گرفتی ؟
اگر با خودت میگویی خوب نویسنده چه جوری است : ذهنش را برنامه ریزی کرده و یا ذهنش او را برنامه ریزی کرده ؟ باید بگم هنوز تو صفحه خودت موندی
ضمنا اینها را گفتم چون حدس زدم تو از آنها نیستی که عشق کنی از اینکه در فراغی و حال کنی که آه عشق ندارم .

بهترین ها برای تو لیلای عزیز

لیلای لیلی said...

چقدر چیز اینجا هست که باید بخوانم

لیلای لیلی

لیلای لیلی said...

در جواب نوشته ی نه چندان ملایمناشناسی که راجع به تابوت حرف می زند باید بگویم که کاملا معلوم است که اصلا نمی دانی راجع به ه جیزی حرف می زنی ...
من به جیزی جز خودم نچسبیده ام ... اینها همه من هستند ... نه چیز دیگری. نه کس دیگری.
برای دانستنش باید بود ...

لیلای لیلی