Monday, January 24, 2011

باز خواب می بینم که در ایرانم. و باز نمی خواهم باز گردم.
و بازگشت می شود عین مردن.
و ساعتها و روزهای آخر کش می ایند و می شوند پر از دلهره و تردید.
شاید برای همین است که دیگر حتی برای رفتن به ایران برنامه ریزی هم نمی کنم.

نمی شود دل برید.
نمی شود نرفت.
نمی شود ماند.
نمی شود بازگشت.

این هم شده است حکایت من و تو.
از چیزی یکباره و به تمامی بریدن ... نخواستنش به تمامی، چرا که خواستنش به تمامی.

2 comments:

مهتا said...

:(

سها said...

خالی نخواهی شد از من
وطنم بودی که توانستی تبعیدم کنی
روحم که هر شب در خواب هایت پرسه می زند چه
.
.
.
با "همچنان دوستت دارم"هایم چه می خواهی بکنی