این از ان حرفهای شاعرانه و عارفانه و مثلا و اینها نیست ... اما یوسف است که مرا تربیت می کند و نه من یوسف را. که سر ساعت بروم خانه. که سر ساعت بخوابم. که تلویزیون کمتر نگاه کنم. که مرتبتر باشم. که در حیاط خانه گل بکارم. که به گربه ها بهتر برسم ... و آب هویج بگیرم و پروتئین بخورم.
این یوسف است که مرا روی پاهایم نگاه می دارد.
دلم تنگ می شود برای بی خیالی و بی حسی و بیهودگی و تنهایی مطلق سالهای گذشته ... این یکی دیگر اما سر شوخی ندارد ... هست ... آمده است که بماند ... و من نمی توانم از زیر مسئولیتش شانه خالی کنم ... رحمی هم ندارد ... می خواهد. می گیرد.
گاهی از پدرش می خواهم و می اید و می گیرد و می بردش پیش خودش ... و یکباره همه چیز عین همیشه ی گذشته می شود ... ساکت.
و من در تمام مدتی که نیست عین یک جنازه لَخت، روی مبل می افتم ... نه دوچرخه سواری می روم و نه هایکینگ ... نه کامپیوتر نه تلفن نه غذا و نه هیچ چیز ... از خالی لذت می برم.
نزدیک آمدنش بلند می شوم ... خودم را و خانه را آماده می کنم.
به خودم می گویم: "وقتی برود کالج!"
و به انتظار روزگاری می مانم که خانه ام از تهاجم این موجود مهربان و شلوغ و پر سر و صدای خوشگل -که غروبها آنقدر بازی در می آورد که موقع خواباندنش در کنارش به خواب می روم و صبح زودها مرا به زور از تختم بیرون می کشد و مرتب می خواهد برود بیرون و در کوچه ها راه برود و در پارکها سرسره بازی کند - رها شود ... و من برگردم و همان آدم بیقرار و خسته و تنها و بیهوده ای بشوم که یک عمر بودم.
من هیچیک از مسئولیتهای از پیش تعریف شده ی اجتماعی را قبول نکردم ... نه خواهر کسی بودن و نه دختر کسی بودن و نه همسر کسی بودن، هیچیک برایم مفهومی نداشت ... شاید فقط دوستی مفهومی نردیک بود... که آنهم در تورنتو برایم مفهومش را از دست داد ... اما این یکی هست.
مامان بودن کار سختی است. هر چقدر هم که آن را به شکل و شمایل مطلوب خودم و بر اساس آنچه که خودم می خواهم و بی توجه به مناسبات مقبول جامعه انجام می دهم.
صدایش مرتب در خانه به گوش می رسد: "ماما!"
پسرک دارد مرا به همان شکلی که می خواهد تربیت می کند.
3 comments:
دم یوسف گرم که یک چیز را از تو گرفته و آن خالی هستی توست. همان که تو بهش می گویی بیهودگی. من هم دلم یک چنین موجودی می خواهد که من را از بیخ و بن تربیت کند که با هم بزرگ شویم که او ببالد و من بالیدنش را و پیر شدن خودم را تماشا کنم. دل من اما یک شیرین می خواهد. یک دختر کوچولوی سالم و باهوش.
محسن ماه می
من هم الان دلم یک دختر می خواهد
اما نه موقعیت کاری اش را دارم نه موقعیت روحی اش را
خیلی خیلی بیشتر از آنکه فکر می کنی زندگی آدم تغییر می کند محسن جان
نه فقط به خاطر اینکه مقلا نمی توانی فلان کار را بکنی یا نکنی
نه.
تغییر اساسی در خود آدم است. یک جایی یک چیزی دلت و خودت و همه چیزت می شود. یک جایی یک حس بزرگ مسئولیت که باید نانش را برایش ببری و باید با او مهربان باشی -حتی اگر به اندازه ی من نامهربانی-
من که اور ولمد هستم بیگ تایم!!
ولی من بعد از دو بچه که عاشقانه می خواستمشان ودوستشان دارم تازه دچار تردید شده ام که ایا ما این حق را داریم که به خاطر خودمان موجوداتی را وارد این دنیا نماییم وآنانرا دجار رنج انسان بودن کنیم ....؟
Post a Comment