داشتم به تو فکر می کردم ... به تو و بودنت ...
می دانی برایم تازگی دارد اما حس می کنم ... ... با گذشتن از میان کوهی از یادها ... که تو هیچوقت در حق من بی انصاف نبودی ....
بارمان شاید زیاد بود ... و ناتوان می شدیم ... خسته می شدیم ... و بی گذشت ... خشمگین .. یا تلخ ... یا زیاده خواه ... یا زیاده گو. اما تو همیشه منصف بودی.
... من؟ نه گمانم.
ببخش.
1 comment:
براي ديدن آن سوي ديوار بيتابي چارهي كار نيست؛ يا بايد قد كشيد، يا براي تجسمش (هر چند خطا) بايد چشمها را بست. بستن چشمها با درك حضور...براي اداركي كامل بايد بالغ شد. بلوغ ناگزير است، دير يا زود. صبوري اما دير يا زود...
Post a Comment