Sunday, November 13, 2011

در یک روز عادی من به یک جباب کوچک، خیلی کوچک می مانم. و دنیا بزرگترین حجم ممکن است.
من کوچک و بی وزن و ناچیز. و جهان بزرگ و سنگین و پر.
جهان نمی ترساندم اما... و حتی وسوسه ام نمیکند.
با هم حسابهامان را رسیده ایم و یکدیگر را پذیرفته ایم.

وقتی حامله ام اما ...همه چیز عوض می شود. من می شوم بزرگترین و سنگینترین. می شوم حامل جهان. من همان کره ی کوچکم اما جهان همه در من است. در بیرون هیچ چیزی نیست. همه چیز درون است. از صبح با آن پا می شوم و با آن به خواب می روم.
می شوم همه چیز. گذشته و آینده. هر آنچه که هست.



حامله نیستم.
هاه!
برای یک هفته -اما- فکر می کردم که هستم.

No comments: