من همیشه فکر می کردم که مردهای مزدوجی که دیده بودم که عاشق دختر جوانی که حالا یا شاگردشان و یا همکارشان و یا همکلاسی شان بود، می شدند خصوصیات معینی داشتند ... در مواردی به دردِدل دوستان دخترم گوش داده بودم که از رابطه .. از عشق ... از جانفرسایی دیدن اینکه عشق زندگی شان با زنی دیگر به سر می برد حرف می زدند ... و همچنین نقل قولهاشان را شنیده بودم از سخنان معمولا کوتاه و عمدتا دردناکی که از عشق شان می شنیدند که به آنها می قبولاند که نباید بمانند و راهی برایشان وجود ندارد و اما "اگر بروند آن دیگری منهدم خواهد شد" ...
من در این همه عناصر مشابهی را می دیدم وبه این نتیجه رسیده بودم که این اصلا یکجور کاراکتر عمومی است ... و چون ندیده بودم کتابی این حرفها را اموزش بدهد و این نحوه ی عمل کرد عجیب مشابه را ... در آن سالهای جوانی قضیه را برای خودم اینطوری تعریف کرده بودم که شرایط مشابه ... در ادمهای ظاهرا متفاوت عامل کنشها و واکنشهای مشابهی می شود.
در هر کجای هر داستان که باز می شنیدم می توانستم پیش بینی کنم که چگونه مرد تا هر ناکجایی هم که کشتی این رابطه ی عاشقانه را می راند، باز هم هر غروب سر ساعت به خانه باز می گشت ... و مدت زمان سفرهای عید و تابستانش را -با چشمانی غمگین و دستانی لرزان- تمام و کمال با خانواده اش می گذراند ... و فرزندانش را در بهترین مدرسه ای که می توانست ثبت نام می کرد و به کلاس زبان و موسیقی و شنا می برد و همانطور که دم در فلان موسسه منتظرشان بود به دخترک زنگ می زد و با لرزش و اندوه در صدایش مطمئن می شد که او کحاست و با چه کسانی است ... و گاه به گاه حتی از او می خواست که هدیه ی سالگرد ازدواج یا تولدی را برای خانمش بخرد چرا که در نظرش دخترک سلیقه ای بی نظیر داشت ...
دختر جوان هم سالهای زیادی از سنین باروری اش را در طوفانهای عشقی جانفرسا با آن سرشاری خاص خودش می گذراند و سالها می کشید تا این نتیجه برسد که می خواهد بچه ای داشته باشد تا آغوشش را پر کند ... پس با مردی -مهربان و فهیم- ازدواج می کرد و باز تا سالهای سال بعد، زندگی اش را در کنار معشوق از دست رفته تجسم می کرد و رویا می بافت ... مرد هم به آغوش همسر مهربان و همدم وفادار و صادق دوران سالمندی اش باز می گشت ... با حس کسی که از طوفانی مهیب بازگشته ... با نوعی حس آمیخته از شرمساری و بخت یاری نهانی.
بعدها دیدم که در مورد مشابه ... جفتهاي همجنسگرا هم می توانند همین گونه رفتار كنند ... قضیه منحصر به «مرد»ها نیست ... در تورنتو با دختر لزبینی آشنا شدم که پارتنری غیر همجنسگرا داشت ... ایندو رابطه ای سخت فرساینده را ادامه می دادند که بخش عمده ای از آن بر مبنای مزایای مالی زندگی مشترک در مدیریت کردن هزینه هایشان بنا شده بود و همچنین گذشتن سن ازدواج برای انکه همجنسگرا نبود و ناتوانی یا بزدلی این یک در ملحق شدن به جامعه ی آزاد لزبینهای تورنتو و ایستادن در مقابل تعریف شده ها ...
بینشان تارو پودهای محبت و وابستگی سالیان بود ... نوعی عشق خرد و خمیر شده ی بیمار ... همین داستان باز اتفاق افتاد ... این یکی فکر می کرد که عاشق (آنهم عاشق منِ گرگ بارون خورده ی خیس و تیلیس) شده است ... من با نوعی سردی تلخ تلاش مذبوحانه اي را در این همه می دیدم که در آن آدمها برای معنا دادن به زندگی ای که در میان معادلات و معاملات دلشان را می زند یک چیزی پیدا می کنند تا به آن آویزان شوند ... و می دانستم که عاشق دلخسته ی امروز، فردا به آغوش بار مهربان و همدم دوران سالمندی اش باز می گشت ... با حس کسی که از طوفانی مهیب بازگشته ... با نوعی حس آمیخته از شرمساری و بخت یاری پنهانی از داشتن کسی که هر طوفانی هم که می گذشت، با او می ماند... حتی اگر کوتاه زمانی قبل بودن با او را مانند نفرینی می دید که خود بر خود آورده بود ... در این میانه همه ی همان چیزهای قدیمی و کهنه ی گذشته که عامل دلزدگی و حتی بیزاری بودند در یک زندگی تازه جلوه ای تازه باز می یافتند....
حالا كه سالها از ان گذشته است می نویسمش شايد از آنرو که توانسته ام کمابیش خودم را ببخشم ... به خاطر بیزاری ام از این همه به جای فهمیدنش. من بر خودم سختگیرم ... اما باید به یاد بیاورم که با دیگران ... باید بیشتر مدارا کنم.
من دختر جوانی نیستم ... سالهاست نمی توانم قبول کنم که یکی به دیگری ابراز عشق کند و با نوعی معصومیت ساده لوحانه فکر کند که این همه می تواند زندگی اش را یا چیزی را در خودش تغییر دهد ...
من دختر جوانی نیستم ... در بسیاری از روابط ادمها نه زیبایی ای می بینم و نه حتی صداقتی ...
من فکر می کنم که این داستانهای تیپیکال جنسیت ندارند ... همیشه یکی هست که احساساتش را مثل آوار روی سر آن دیگری خالی می کند... و آنها را که دوستش می دارند و آنها را که دوستشان می دارد زجر می دهد ... و در میانه ی ماجراها زجری دلپذیر می برد... نوعی خود ارضایی احساسی.
من در برخوردم با آدمهایی از این دست من سخت و بی احساس هستم. می دانم.
و بی گذشت.
داستان من وتو از این نوع نبود ... اما من در تو هم می توانستم این داستان را در آینده ی دوری ببینم ... می توانستم ببینمت که در پنجاه و چند سالگی با داشتن همسری مهربان و فرزندان عزیزت ... مثلا در محیط کارت با دختر جوانی آشنا می شدي که رفتارش یادآور آن خصوصیاتی می توانست باشد که در من دوستشان گرفته بودی ... نخراشیده و صریح و بی کله یا ورزشکار و پسرانه و تخس و بازیگوش ... و بعد می توانستم -با نوعی دلگرفتگی بیمارگونه- حتی مکالماتتان را تجسم کنم ... در آن سالهای تورنتوی پیش از یاشار یوسف که تمام انرژی ام فقط صرف بازنگشتن به ایران می شد ... می دیدمت که روزها کمی زودتر بر می گشتی از بازدیدهایت و صدایت باز آرام می شد ... و موهایت را باز کوتاه نگاه می داشتی ... و در فرصت های اینجا و آنجا برای دخترک جوان به اشاره های هشیارانه ای تعریف می کردی که سالها پیش دختری را دوست می داشته ای اما شرایط اجتماعی و خانوادگی نگذاشته بودند به او برسی ... و به او می گفتی که تو بوده ای که لیاقت نداشته ای ... و به او می گفتی که با دلشکستگی زندگی می کنی ... که آن دختر خانم مرا به یادت می آورد ... برایش شعر می نوشتی ... همین کارهایی که همه می کنند و عجیب است که صادقانه می کنند و عجیب تراین است که نتیجه می دهد ... احساسات دختر جوان هم که ابتدا طرحی دلسوزانه داشت تدریجا و به صورت کیفی تغییر می کردند ... ... غروب یک روز کاری بهانه ای پیدا می کردید که بیشتر بمانید و تنها بمانید ... و تو به این اشاره می کردی که باید می رفتی ... اما نمی توانستی ... و با پریشانی سرت را تکان می دادی به نوعی خشم بر خودت و به نوعی خشم بر زندگی که «فکر نمی کردی این اتفاق بیفتد» ... دخترک دیگرنرم می شد و تو بر اساس همان وجدان بیدار آشنایت اشاره می کردی که «هیچ راهی برای تو وجود ندارد» و «تو نگران خودت نیستی» و «نمی خواهی به دوست جوانت آسیب برسانی» ... و بعد همان قصه ی تکراری.
آنجا که پای تو در میان است ... داستان اما برایم دلپذیر می شود. همه چیز با تو دلپذیر می شود. این هم بگذار نقطه ی ضعف من باشد ... حتی الان که دیگر به تو دلبسته نیستم ...خیلی خوب ... دوستت دارم ... اما دیگر بیمارت نیستم.
من دختر جوانی نیستم ... سالهاست که فکر می کنم آدمها در بسیاری از اوقات عشقشان را مثل آوار سر دیگری خراب می کنند ... و به واسطه ی آن از دیگری آویزان می شوند ... و متوقع می شوند و تلخ و خودمحور می شوند ... فکر می کنم که ساده لوحانه است که یکی به خودش اجازه مي دهد تا به دیگری ابراز عشق کند و امید ببندد که این همه می تواند چیزی را در خودش تغییر دهد ...و متوقع باشد كه چيزهايي را در ديگري.
حالا اما باز هم نرم شده ام ... شاید چرا که آرام شده ام و بارانهای سالها رویم خشک شده اند و گرگ درونم دوباره گوسفند شده است ... فکر می کنم اتفاق عاشقیت اتفاق خوبی است ... باز شبها بیدار می مانم ... باز رویا می بینم ... آماده ام که گرگه بیاید و گولم بزند...
آی گرگه کجایی؟!
4 comments:
:*
جالب بود داستان ات و استنتاج هات. پاراگراف يكي مانده به آخر مخلص كلام بود.
حالا بد نيست بداني كه در همين ايران، داستان خيلي از اين پيچيده تر هم شده... ابراز عشق مردي متأهل به زني متأهل... دقيقا با همين مختصاتي كه گفته اي... زن كمي يا بيشتر جوان تر و هنوز جذاب...
ياد مثلث استرنبرگ افتاده بودم چندي پيش: زندگي با آن همدم سالمندي، فقط رأس
commitment
مثلث را دارد، و رابطه با زن جوان، فقط
Passion
دارد. كو كسي كه بشود با او
intimacy
داشت...!؟ و اين ترجماني ديگر از همان چيزي است كه تو گفته اي: رابطه هايي كه در ان ها زيبايي واقعي وجود ندارد... اگرچه پرشور و جذبه است...
Very well said,I read it all a few times and it is all about facts that is good to be aware of, though won't help to avoid. Still good to know that you are not the only one. Thank you for sharing.
راستش بچه ها
الان نمی توانم این استتنتاج ها را به همن سادگی داشته باشم ..
هر چند که در محدوده ی دانسته های من خلاف این -به جز موارد خیلی خیلی معدودی- اتفاق نیفتاده است
اما آدمها را نمی شود به همین سادگی شناخت ...
گاهی فکر می کنم آدمها همان طور که خودشان گربه ها و سگها و خرسها را به راحتی دسته بندی می کنند و در مورد همه ی آنها یک نسخه می پیچند،خودشان هم از آن پیچیدگی ها که مدعی هستند برخوردار نیستند ...
هی می پیچانندش اما در نهایت؟ یک قصه بیش نیست غم عشق و ...
الان دیگر به این صورت به قضایا نگاه نمی کنم ... شاید یرای اینکه اصلا دیگر نگاه نمی کنم!
نوشته را دوباره نویسی کردم ... خیلی غلط دستوری داشت!
با مهر و دوستی
لیلای لیلی
Post a Comment