Wednesday, February 1, 2012


من می خندیدم. فکر میکردم: "هوپبس رومانتیکز!". به همه ی آنهایی که بی آنکه هرگز عاشق باشند خیال می بافتند که می شود عاشق شد و عاشق ماند ... و خیال می بافتند بی آنکه بدانند که باید همه چیز را رها کرد تا تو را داشت ... و عشق برایشان آن اسب سپیدی بود ... پاک و یکدست و مهربان که می آمد و همه چیز را دگرگون می کرد و در تلاپ تالاپ سمش این یکنواخت گاهی خاکستری و گاهی رنگ رنگ همیشه تابناک می شد.

من به انها می خندیدم ... با کمکی تحقیر ... من که از سالهای سال پیش آنچنان دلبسته ات بودم که گذشته و اینده و بودن و نبودن و خوب و بد برای نه رنگی داشتند و نه معنایی ... که انچه که باد در همهمه ی گله برایم می آورد هرگز نمی توانست خلل کوچکترین وسوسه ای برای بازگشت را در من پدید آورد . من که می دانستم که دوست داشتنت چیزی نیست از بودن و با هم بودن و دلپذیر بودن و شیرینی ... شاید تنها واسطه ای است برای رها کردن و گذشتن ... برای رها شدن ...
من که تو را و هر آنچه را که دوست می داشتم بازنهادم و تنها چیزی را که برایم ماند،‌یعنی خودم را -بیهوده و در هم شکسته- برداشتم و تن زدم به فاصله.

ساده تراست برای او که عشق را آرزو می کند .. با آن بازی می کند مثل دختر کوچکی که عروسکش را تر و خشک ی کند و عروسش می کند و برایش رویا می بافد و اسب سفیدی و شاهزاده ای کنارش می گذارد ... و از اینهمه زیبایی و شادمانی و آینده و امنیت خوشحال می شود ... اما هرگز ان یک قدم را -ان یک را که باید رهایش کند- که خود را به آن بسپارد ... که دوستت بدارد ... تو را. بی آنکه تو حتی نامش را به یاد آوری ... ی طنین صدایش را ...
ومن به انها می خندیدم که آن تلخی و آن تنهایی را که با تو آمده بود و بارفتنت با من ماند نه نمی دیدند ... نه می فهمیدند ... و نه می خواستند. جهیزیه ی از یک عشقِ در گذشته.

من در زندگی ام کمتر آدمی را دیدم که رو در رویت بایستد، در چشمانت مستقیم نگاه کند و بگوید:‌ "دوستت دارم!"
می دانم اینجا و آنجا پر است از آنها که زمزمه می گنند:‌ ؛«دوستم بدار! ... دوستم بدار!» و آن مخاطب ناپیدا حتی ماهیت ندارد. رویایی است گرمی بخش. رویایی که یک قباله،‌خانه یا ماشین یا ازدواج، پشتوانه ی موجودیتش می شود ... مطمئن. به دست آمدنی. ماندنی.

***

می بینی؟ بعد از همه ی سالهایی که گذشتند ... تو مانده ای. و من

من همچنان اینجا می نشینم. با هر انچه که من و تو را به هم پیوند می داد. من هنو دوستت دارم بی آنکه بخواهمت ... و دختر بچه هاهای همیشه بر تن غروسکهاشان لباس سپید می پوشانند و از چیزی رویا می بافند که شاید هرگز نخواهند دانست که چیست.

No comments: