زنگ مي زند.
شايد بيشتر از هر چيز به من ياد آوري مي كند از آنچه كه گذشته است و مهمتر آنكه چرا گذشته است.
بوي نم مي دهد يكجورهايي. حضورش فرساينده است و بيهوده.
می دانم که هم این بود که مرا از آن همه دور کرد ... می دانم که هم این بود اولین دلیل من برای تغییر.
می دانی دوستی ها می گذرند. تو اما می توانی - اگر بخواهی و اگر بدانی- در ان تصویر که در اینه شان می بینی تامل کنی ... زشتی و زیبایی اش ... کوچکی هایش ... دلبستگی های کودکانه اش ... می توانی بزرگ شوی. می توانی تغییر کنی.
در هر دوست از دست رفته می شود جشن تولدی گرفت. برای آن من که از نو متولد شده است.
اما ... اما تجربه نشان داده است که مرده ها را نباید از گور در اورد. هر کاری کنی بوی نا می دهند.
دختر جان! ... بوی نا می دهی.
و بوی نا می گیرم. و کلمات حتی از آن سالها که در گذشته اند و مرده اند بی جانتر و خاموشترند ... کلمات از ساختن پلی بین من و تو ... بین حالا و گذشته در می مانند ... و می شوند مثل صدای ناتراشیده ی یک عالمه بیودگی که روی هم قل قل می خورند.
بايد به پيش رو نگاه كنم. شايد ... شايد باز چيزي باشد براي دوست گرفتن ... دوست داشتن.
.
.
.
.
.
.
.
.
پانویس: این نوشته خطاب به تو نیست دلقک ... تو به طور خیسی بوی گریه می دهی ... !
2 comments:
دوست داشتم....به خصوص خیسیشو...
یکی از تفریحات و یا بهتر بگویم مراحل رشد و بلوغ من این است که: یک وقتهایی که از دیدن خرت و پرت دور برم خسته میشوم و نمیتوانم معنای واحدی بین آنها بیابم، یکهو با مشت توی آینه میزنم و آینه دهها تکه میشود... بعد مینشینم به تصاویر توی تکهها نگاه میکنم.
اینجور وقتها اتفاق ثابتی که میافتد این است که یک تعداد از تکهها هنوز به قاب آینه چسبیدهاند و یک تعداد از تکهها هم پخش میشوند اینور و آنور روی زمین. این جور وقتها، وقتی از جای ثابتی به تکهها نگاه میکنم برخی از تکهها قسمتهایی از چهرهی لت و پار مرا نشان میدهند که برخی از آنها خنده دار میشود. برخی از تکهها هم جاهای دیگر را نشان میدهند. مثلا یکی راست میافتد روی سوراخ جورابی که مدتهاست فرصت نکردهام آنرا از روی زمین بردارم و بیندازم در ظرف آشغال...یکهو یادم میآید این هدیهی روز تولدم بوده. یکیشان کتابی را نشان میدهد توی قفسه که هدیهی یک علاقه بوده در بیست سال پیش که هیچگاه فرصت خواندنش را نداشتهام...چند تایش میافتد به تقویم دبواری روی دیوار، هر تکه یک ماه را نشان میدهد که بینشان به اندازهی پلک زدنی فاصلهاست...یکیش هم میافتد به تار موی سپیدم...یکیش هم به چشمانم که بین این تکهها سرگردان است...
اینجور وقتها بعد از کلی نگاه کردن و فکر کردن به تکهها یک اتفاق مقدر میافتد که آن هم جمع کردن تکههای پراکنده از اینور و آنور است....معمولا این مشکلترین قسمت این بازی تکراری است.
بعد از جمع کردن تکهةای بزرگ دست به دامن جاروبرقی میشوم و وقتی کارم تمام شد میروم یک آینهی دیگر میخرم و باز میگذارم جای قبلی... و روز از نو روزی از نو...
آخرین باری که این اتفاق افتاد چیزی به ذهنم خطور کرد..با خودم گفتم باید تغییری در دکوراسیون خانه بدهم و به یک فنگشویی جانانه تن دهم تا این تکهها اینقدر وقت مرا بصورت تکراری و بیهوده صرف خود نکنند.
بار آخر با خود گفتم من اینم. همین لحظه.
با خود گفتم چه کنم که ناچار نشوم این آینه را باز بشکنم؟
پاسخ این بود:
فنگ شویی برای سادهکردن محیط اطرافم، برای اینکه بتوانم معنای واحدی بین اجزاء محیطم پدید آورم و اینکار ذهن مرا گرهی کور نکند... و البته نگاه کردن به جزئیات همین لحظه درون آینه، پیش از شکستن!
البته من خود هنوز در ابتدای این فکر نو هستم.
تصمیم گرفتهام یک روح واحد به اجزاء محدود اتاقم بدهم تا میان اوراح خبیثه تکهپاره نشوم.
آن روح "مهر" است...و فکر میکنم وتقی این روح را بخواهم به اجزاء معدود دور برم بدهم آنوقت انرژی و توان محدود کامپیوتر قلبم زیر بار زیاد آن قطعات غیرضروری هنگ نخواهد کرد. دیگر ناچار نیستم هی دنبال آخرین ورژن آنتیویروسها و فیلترشکنها و اپلیکشینهای کاربردی باشم.
من باید اتاقم را از وسائل غیرضروری پاک، و آنرا به حداقل وسایل مورد نیاز برای بقاء برسانم تا با تنها حقیقت ماندگار و تمامنشدنی یعنی مهر بتوان طعم حیات را برای خود شیرین و ساده کنم.
حقیقتش این است که پذیرفتم که من محدودم و زورم به دنیا و مافیهایش نمیرسد.
پذیرفتم چیزهایی که در اتاق من ضروری است در حد انگشتان دستند وبا خود فکر کردم من باید بتوانم با مهر از پس اتحاد همینها برآیم.
خب با این حساب من مشکلم را با خود حل کردهام. میماند دوستانم. برای این قسمتش هم فکر کردم وقتی من با همین خود ساده شدهام دوست باشم هر چه از آدمها برایم بماند همین تقدیر من است چه با درد چه بی درد. اما امیدوارم اینجوری هر طوری بشود کیفیت زندگیام بهتر از قبل خواهد بود.
بنابراین با این واقعنگری امیدوارم از این پس دیگر قاطی نکنم.
چر این را برایت نوشتم؟
خب چون لابد تو در این من ساده شده صدایی داشتی که شنیدم و وقتی من ساده شده باشم آنوقت باید وقت کنم کامل تر از قبل باشم...جوری که وقتی همین لحظه من نباشم و یا این وبلاگ محو شود، همه چیز بدون داشتن دینی به ضرورتهای ذهن خاص دیروزم امروزم و به دیگری در گذشتههای دور و نزدیک برایم حل است. من برای همین لحظه زیستهام، برای همین محصول جمع جبری تاریخ که منم با چشمی، قلبی و توانی گیرم کم توانتر از سابق...من همین باید میشدم برای همین لحظه و بیش از این از خود توقع ندارم. گیریم تمام دنیا با جهنمش از من متوقع باشد. تنها مانده به همین اندازهی امروز خودم بتوانم به اندازهی یک سیب یک پرتقال نسبتا کامل باشم...نه به اندازهی تمام درختان بهشتی... به همین راحتی.
Post a Comment