Monday, June 18, 2012

خواب می بینم که به یک گروه کمک به فلسطین پیوسته ام ... و در جایی هستیم ... و یک حمله ی هوایی ... و صدای فرو افتادن یک بمب که در خواب دیگر می دانم که درست دارد روی ساختمانی می افتد که من در ان پناه گرفته ام ...


زانو می زنم ... دستهایم را از روی گوشهایم -که از شدت صدای انفجارها- گرفته امشان بر می دارم ... و تسلیم می شوم به صدا ... و می دانم که لحظه ای دیگر بمب فرو می افتد و همه چیز به پایان می رسد ...

ذهنم یکباره انگار مرگ را جذب می کند ... انگاز اسفنجی که مایعی را در خود می گیرد ..

می نشینم .. خاموش ... هراسان ... وشگفت زده.


***

در خواب دیگری بر می خیرم. با چهره ای که از انفجارها می سوزد ... با چشمانی نابینا.



یک کودک فلسطینی مجروح شده در حمله ی اسرائیل


***

می دانی من در یکی از -به گفته ی دیگران- سرزمین های آرام جهان زندگی می کنم اما مرتب خواب جنگ می بینم و خواب کشتار. ...
 می پرسم: "چطور می گویند در خواب نمی شود مرد؟ " من مرتب ان لحظه ی آخر را تجربه می کنم ... - کسی در صورتم شلیک می کند ... در جایی قرار می گیرم که بمباران می شود ... و می میرم.
شگفتی و هرس و غافلگیری و تسلیم ... و درد .. و تسلیم به مرگ
شاید برای اینکه در جهانی که ما در ان زندگی می کنیم ... صلح مفهومی ندارد مگر اینکه در همه جا برقرار باشد ... دولت صلح طلب مفهومی ندارد وقتی در سال  بیلیون ها دلار از مالیاتی که می پردازیم خرج خرید اسباب و لوازم جنگ می شود ... وقتی کودکی هست در همین لحظه که در جایی پناه گرفته است گرسنه و تشنه ... محروم از روشنای ... در هراس از صدای انفجار ...



8 comments:

سوگند said...

سلام. یعنی دیگه شما از وقتی مامان شدید از آن سبک نوشتن ناب عاشقی قدیمیتان دور شدی از آنها که درد داشتند و شاید درد من هم درآنها بود و آرامم میکرد. با این حال اینجا اولین جایی که صبح به صبح چک میکنم. لااقل بیشتر بنویس این چند تا نوشته ها من را سیر نمیکند که 9 سال است همراه همیشگی ات هستم.راستی لیلا جان قدیمترها یک سری وبلاگ لیست کرده بودی گوشه چب بلاگت که وبلاگهای دوستان بودند و آنها که میخواندیشان. چندتایی را هنوز دنبال میکنم مثل قاصدک که هی ننوشت و دوباره مینویسد اما دوست دارم بیشترشان را داشته باشم چرا لینک هاشون را حذف کردی میشه چند تایی را داشته باشم؟

Leilaye Leili said...

سوگند جان

الان بیشتر از هر چیز در مضیقه ی وقتم
خودت که می دانی یک پسر پسر قند عسل چقدر می تواند زندگی ادم را عوض کند
الان در ان واحد دنبال ۵-۶ تا کار نصفه نیمه می دوم

بیشتر روی فیسبوکم ... با استاتوس آپدیتهای گاه له گاه
ولی چشم دوباره عاشق می شوم ... دوباره می افتم به زاری ... دویاره می ایم اینجا می نویسم که تو بیایی ... اگر تو بیایی

با مهر و دوستی
لیلای لیلی

Leilaye Leili said...

در مورد لینکه هم این لینکها یک تغییر یک رد فرمولش ... و من دیگر نرسیدم فرمول را آپدیت کنم ... تا باز هم وبلاگها را ببینیم ...
فرصت بده چشم

یک راهمنمایی اما ... برو توی گوگل ریدر:

http://www.google.com/reader/view/#overview-page

و سابسکرایب کن به وبلاگهایی که می خوانی (من الان انجا وبلاگ می خوانم)
در سمت چپ یکی یکی انها را اد می کند ...
و می بینی کی اپدیت می شوند و ...

من هر روز یکسری انجا می نم و اگر دوستانم مطلبی گذاشته باشند می بینم که اپدیت شده اند

یادت باشد باید سابسکرایب کنی ... سرچ کن برای اسم وبلاگ و اد کن

سوگند said...

لیلا جون مضیقه وقت را قبول دارم اما بیشتر میخواستم بگویم که انگار چیزی درون شما هم عوض شده چیزی شبی ذره ای رهایی از آن همه خواستن ها و حتی شانه بالا انداختنها. در مورد فیس بوک هم که همراهت هستم و همه پستها را میخوانم و صد البته عکس ها. اما در مورد گوگل ریدر من وبلاگها را در فضای خودشان دوستم ان بی روحی گوگل ریدر آزارم میدهد.
پسرک عزیز را حسابی بچلونین با بوس از طرف من

Leilaye Leili said...

سوگند جان

عوض شده است و درست است
خيلي جالب است اين قضيه ... من سالهاي طولاني اي ٥ يا ٦- سال در يك وضعيت ماندم ... همانطور عاشق و دردمند ... زخمهاي ان سالها اصلا خوب نمي شدند ... من اينجا مي نوشتم و بارها ... چندين بار افراد مختلفي برايم
كامنت گذاشتمد يا اي ميل زدند كه: چقدر خودت را تكرار مي كتي ... و نمي خواي تغيير كني .. نمي خواهي زندگي كتي

و هر بار من بازگشتم و از اينكه نمي توانستم از ان نقطه كه افتاده بودم برخيزم و راه بيفتم و بروم ناتوان بودم ... و از بازي كردن تقش يك ادم قوي يت متطقي يا هرچيزي كه باب طبع ديكران است هم
من همينطور عاشق يك
مرد و عاشق بك شهر مانده بودم

يك

Leilaye Leili said...

یک جایی بالاخره چیزها تغییر کردند
و اشنایی با پدر یاشار هم شاید به تغییر نهایی کمک کرد

بعد من و دوستم توانستیم یا هم ارامتر صحبت کنیم ... و مهربان تر ... و هر یک دی
ری را ببخشیم و خودمان را

و یاشار یوسف امد

چیزها تغییر کرده اند
شاید نه
اما من کمی راه امده ام از انجا که افتاده بودم
تن فصل در این دفتر همیشه هست
ولی ان دردی که شبها بیدارم نگاه می دداشت
ارام گرفته است

Leilaye Leili said...

در مورد گوگل ریدر ... می توانی وبلاگها ار د صفحه شان ببینی
من همینکار را می کنم ... صفحه را که باز می کنم می بینم کدام یک از وبلاگهای مورد غلاقه ام اپدیت شده اند ... بعد روی پست کلیک می کنم و وبلاگ باز می شود

حالا من برایاینکه دوباره لینکها را این کنار بگذارم باید کمی وقت بگذارم ... سعی می کنم .. اینروزها تحوبل پروژه دارم باز ...

سوگند said...

لیلای عزیز امیدوارم که همیشه آرام بمانی. آرامش خیلی خوب است .برای لینک ها هم هروقت که حوصله اش و البته زمانش مناسب بود سعی کن.برای گوگل ریدر پیشنهادت را حتما عملی میکنم