Wednesday, August 1, 2012

در میانه ی یک رابطه ی احساسی .. مرتب به طرف مقابل اسان می گیری ... خطاهایش را می بخشی ... حتی به خاطر خطاهایش بیشتر به او نزدیک می شوی .. شاید چرا که Imprefection او تو را در Imprefection بودن خودت، که هراس از آن در رابطه ای از این دست شدت می گیرد ایمن می کند ...


رابطه که تمام می شود .... وهمیشه انگار درست همان طوری تمام می شود که تو انتظار نداشته ای ... و همان وقتی تمام می شود که تو آمادگی اش را نداشته ای ... به طرف مقابل سختگیر می شوی .. می گذاری سیلاب انتظارات و سرخوردگی های متعاقب شان تو را خود ببرند ... می گذاری که در قضاوت طرف مقابل، تعبیراتی از قبیل "ضعف نفس" و "بی لیاقتی" و "عدم صداقت" و همه ی اینجور کلماتی که در فرهنگ لغت می نویسندشان تا ادم بتواند در مواقغ لازم ازشان اویزان شود ... و بالای ان سیاهی که درد در ان جریان دارد .. و حقیقت آنچه که رفته است تاب بخورد ..  دستت را بگیرد و آرامت کند.


کم پیش می اید که فرد در این مواقع  تامل کند ... بازگردد ..به انجا که جای اوست .... و به عوض بازشماریImprefections یار از دست رفته، خطاهایش و دلگیری اش از این همه که:« اشتباه از من بود ... باید به وقتش این همه را در او در نظر می گرفتم ... باید انتظار این را می داشتم » در آینه به خودش نگاه کند و فکر کند که: «با همه ی آنچه که من بودم ... شاید جز این نمی توانست باشد ... باید انتظار این را می داشتم» و به فاصله نگاه کند که حقیقی ست چون هست... خیلی کم آدمی را دیده ام که به خودش باز گردد و از کوچکی طرف مقابل آویزان نشود. در مقابله با درد.

No comments: