Saturday, October 20, 2012

یک) پسرک عاشق مدرسه رفتن شده است.

همان پسرکی که تا همین سه ماه پیش هر روز صبح هر بازی ای در می آورد تا بتواند از زید مدرسه رفتن در برود.
حالا شب سر میز می پرسد: مامی چرا دوستهای من اینحا نیستند؟
می پرسم که ایا می خواهد که باشند و او ا حرارت می گوید که بله. که دوست دارد شبها هم با دوستانش باشد.
اگر ژن زفیق بازی وجود داشته باشد. آن را از من گرفته است.

***

دو) خسته از شرکت می رسم مدرسه. در اتاق را باز می کنم و برای معلم سری تکان می دهم و می ایستم و نگاهش می کنم. دارد با دو تا دختر چینی خوشگل سر وکله می زند و کلنجار می رود. با هیجان. دارد سعی می کند کتابی را از دست یکی از دخترها در بیاورد و کتاب دیگری را (که عکس سیندرلا رویش است) به او بدهد.
به انگلیسی می گوید : «این کتاب را بگیر. این مال دختراست. ان کتاب را بده به من! این مال توست!»

در فکر از شاهکارهای مدرسه، سوار ماشین که می شویم می پرسم: «مامی چرا فکر می کنی کتاب دخترها با پسرها فرق می کند؟». با هیجان توضیح می دهد که فرق می کند.
می گوید: «آن کتابه مال پسرا نیست ... مال دخترهاست!»
بیفایده سعی می کنم قانعش کنم که عکس و رنگ روی کتابها تعیین کننده ی هیچ چیز نیستند و کتاب دختر و پسر ندارد.


***

سه) قرار است برای اولین بار با بچه های مدرسه ببرندشان اسکیت روی یخ. می رویم و وسايل را برایش می خریم. در خانه صدایش می تا روی یو-تیوب اسکیت بچه ها را نشانش بدهم تا ایده ای از انچه که فردا قرار است انجام دهد داشته باشد. در یکی از کلیپها یک پسر و دختر ۵ ساله به شیرینی با هم «فیگور-اسکیتینگ» می کنند ... طبعا خیلی ساده تر از بزرگسالان ... اما اداها و فیگورها و لباس هایشان فنسی و بامزه است.
یاشار می گوید: «من می خواهم اینکار را بکنم. نه با یک دختر. با لیام»
تعجب می کنم. اما می گویم که خیلی هم خوب است.


پدرش دارد غذا می پزد. می شنود. می اید. کمی حساس.
می گوید: "مگر لیام پسر نیست؟"
یاشار می گوید: «چرا پسر است . من دوست دارم دست لیام را بگیرم و باهاش اینطوری اسکیت کنم»
تا پدرش بخواهد برایش بگوید که: «نمی شود که. قانونش این است که ...»
من مانع می شوم:«مامی هیچ مسئله ای نیست. با هر کس دوست داری می توانی اسکیت کنی»

از بالای سرش با پدرش به خاموشی بحث کوتاهی داریم بی انکه او بشنود. پدرش -که نگران این موضوع است که من راجع به همه چیز زیادی Cool ام - می گوید که نمی شود که از حالا ... و من می گویم که هیچ مهم نیست ... اگر دوستان پسرش را بیشتر دوست دارد بگذار داشته باشد.به نظر من طبیعی ست ...
فردا شب
می پرسم: «در زمین اسکیت با لیام بازی کردی؟ خوب بود؟» می گوید: «لیام نمی خود دوست من باشد. رفت با آلکس بازی کرد» و می توانم اولین اندوه حسی اش را ببینم. می پرسم که چرا و می بینم که حرف را عوض می کند. جانکم.

No comments: