Sunday, November 25, 2012


از تو بی خبرم. مدتی ست.
رهایش کرده ام. رهایت کرده ام.
فکر میکنم: بالاخره تمام شد.
اینجا مینویسم: تمام شد.

جهار شب است خوابت را میبینم. خوابت در گذشته باهم. خوابت در حال بدون هم. با هم. بی هم. نیمه شب بیدار می شوم. و دیگر دنبال دلیلی برای هیچ چیز نمیگردم.
زمان بهترین مرهم هاست
زمان چیزها را در جا خودشان در معنا خودشان در شکل خودشان ذره ذره درمان می کند.
و خوب ... همه چز همان است که بود ... اما زم روی ان همه جوش خورده است ...

کمی کج و کوله شاید .. کمی گوشت اضافه اینجا و انجا ...

زنگ می زنی. کوتاه. با صدای گرفته.
میگویم که خوابت را دیده ام. گرفته و سرد می گویی که شاید همین است که یکباره حس کرده ای به من زنگ بزنی.

فکر می کنم به تقدم و تاخر اتفاقات. خواب من ... حس تو.
بیست سال گذشته است ..
و هنوز ...

No comments: