يكي را از سينه در مي اورم ... ان يك را كه تنها انگار تو را دوست مي دارد و هيچ جايي براي هيچ چيزي ندارد .. و ديگري را به جايش در سينه مي گذارم ... ان يك تنها يك شهر را دوست مي دارد با ان قاب زيباي كوه هاي رشته به رشته اش در شرق و شمال ... و خيابانهاي سردرگمش كه به هيچ جا نمي. رسند .... نه اين يكي هم نمي شود ... درش مي اورم و ان يك را به جايش مي كذارم كه اين پسرك كوچك و شيرين. را دوست مي دارد و پشت پنجره ها بی اینکه از خود تلاشی نشان دهد مانند ناظری بی تفاوت به ديروز و امروز و فردا چشم مي دوزد.
چند گانگي يك قلب ... چندگانگي يك جان
امروز همه را در مي اورم و كنار هم مي گذارم و پشت مي كنم
امروز سينه ام از همه چيز خالي ست.
No comments:
Post a Comment