Saturday, December 1, 2012

در كريسمس پارتي مجلل شركت پشت ميز شام نشسته ام بين چندين صد تفر ادم خوش پوش و خوش حال و خندان
غذاي انچنان و مشروب اينچنان ...
و دلم مي خواهد سرم را بكوبم به ديوار از بيحوصلگي

حالا سياه را سفيد مي بينم يا روي لبه ها راه مي روم اينروزها، يا اين ماه ها؛ چنان كه دو ستانم مي گويند، اما يك چيزي يك جايي از ريشه ي سست و نگرفته اش در امده است يا برگهاي زرد و نزار اين چندين سالش ريخته است

با همه ي وزن بودنم از موجوديت پسرك اويزان مانده ام ... صخره اي كه هست.

خوابت را مي بينم. باز. جزئياتشان را نه مي خواهم بنويسم و نه اگر مي خواستم، مي توانستم. ملغمه اي از درد و دوري و بودن و رفتن و خواستن و خواستن و خواستن انقدر كه دردت بيايد و از درد بيدار شوي و از شيريني.

در كريسمس پارتي شركت نشسته ام. يكي دارد دعاي قبل از غذا را مي خواند و روبرويم مرد جوان بسيار خوش قيافه اي با حالتي معنوي، چشمانش را بسته است و دهانش به نكرار تكان مي خورد و نه مي توانم بيحوصلگي ام را از اين ريخت و پاش چند صد هزار دلاري پنهان كنم و نه بي تفاوتي ام را به اين شكرگزاري از "لُرد"

مي داني هميشه صخره اي پيدا كرده ام و مانند عنكبوتي ماهر با بندهاي تنيده ي ناگزيرم از ان تاب خورده ام؛ خانواده، كار، ديوانه بازي در نياوردن، كار، مهاجرت، بازگشت، ديوانه نشدن، دوست داشتن، ماندن، ديوانه بازي ديوانه ي ديوانه باز ... بازگشتن، بچه دار شدن، كار، بچه دار ماندن، كار، بچه داري كردن، كار، بچه را بزرگ كردن، ...

مي داني، گاهي همان چيزي كه دليل ادامه ي اين زندگي است، خودش دليل همه ي بيزاري هاست.

از مقتضيات بيزارم.
و تو تنها چيزي هستي خارج از دايره ي مقتضيات ... كه مقتضاي همه ي ان چيزي است كه من را من مي كند.

بدحالم. ببخش.

No comments: