Thursday, December 6, 2012

من باید دوقلو می شدم. بعد تخمکه نصف می شد (ینی من تجربی نخوندم ...لابد دیگه!) ... اسپرمه هم که نصفش می رسید به هر قُل ...
بعد هر وقت حالی محالی می شدم فک می کردم باید آن قُل دیگر را می دیدم ... و وقتی می دیدمش یک حسی از کامل شدن، از  ... لحظه ی کامل، حتی برای کسر ثانیه هم شده، بهم دست می داد یک حسی مثل  Overwhelmed شدن به قول اینجایی ها ...

تخمکه نصف نشد ... اسپرمه هم به زور تونست یک تخمکم را باردار کنه (هر چند که می گفتن من در وقت ورود به این دیمانسیون نزدیک شیش کیلو بودم ... یعنی دوقل بودم شاید ... اما کاز از هم به هم چسبیدن گذشته ... دوقُلِ از هم جدا نشده شاید)
اینه که همه چی ریخت تو این یه دونه قُل ... و ظرفیتش کمه ... و چیزهایی را می خواد که اساسا با هم نمی خونن
و هی جاش تنگ می شه ...
و  سر می ره
سر می ره
سر می ره



No comments: