من حالا ديگه بيشتر اوقات با
اين قطار شهري تورنتو (Go Tran) مي روم سر كار و بر مي گردم. خيلي طول مي كشد. دو تا
قطار و يك اتوبوس سوار مي شوم تا برسم و همينقدر تا برگردم. دو ساعتي هر
طرف طول مي كشد.
براي مني كه از سال ٧١ هميشه ماشين داشته ام و
هنوز هم دارم این تغيير بزرگي ست ... و اين بدو بدو كه سر ساعت برسي ... انتظار
بين اين يكي و ان يكي .... پياده روي بين مسيرها را دوست دارم
يك چيزي كه دوست دارم نگاه كردن به
داخل خانه هايي است كه قطار تنگِ تنگ از پهلويشان مي گذرد ... زني جوان در
پيراهن خانه ي سبز رنگ با ليواني در دست كنار پنجره حياط بي حركت ايستاده و
به باغچه خيره مانده است ... خانواده اي جوان دور ميز صبحانه در تب و تاب
يك صبح كار و مدرسه كش و قوس مي روند ... مرد جواني با تن لخت عضلاني در
شلوار خوابش روي ايواني سيگار مي كشد و به چيزي فكر مي كند كه من هرگز نمي
توانم بدانم ... و سگي كه به صداي قطار، بدون انكه سرش را از روي زمین بلند
كند چشمهايش را براي لحظه اي باز مي كند و باز می بندد.
يك چيزي در اين تماس زنده
و غير قابل توصیف در این همه هست كه سالهاست از ان دور مانده ام. چيزي كه نمي دانم
شايد تنها يك مسافر حسش مي كند. حس گذر از كنار چيزهايي كه دوستشان مي داريم
... بي انكه بدانيمشان. بي انكه قرار باشد بدانيمشان يا بهشان دست پيدا
كنيم. حس سفر.
No comments:
Post a Comment