چهارم سپتامبر 2013 ... اولین روز یاشار یوسف درکودکستان ...
حس می کنم به روزهای آزادی ام نزدیکتر می شوم .. با این پسر بچه ی پرحرف
احساساتی خوب دوست شده ام اما از همین الان یک طور عجیبی ان بچه کوچولوی
ناز خجالتی را به یاد می اورم و دلتنگش می شوم ...
ساعت شروع
کودکستان دیر است و دیگر من نمی توانم ببرمش ... من باید یکساعت زودتر از
خانه بروم بیرون ... پدرش باید ببردش ... و عصر بگیردش ... تا من برسم خانه ... و بگیرمش
می گویم: "امشب خانه ی پدرت بخواب!"
مخالفت می کند. در مقابل پدرش می گوید: "من دوست ندارم خانه ی بابا بخوایم .. می خواهم پیش مامان بخوابم"
می گویم: «اینطوری نگو ... This is not fair to Daddy!»
می گوید: «No! This is not Fair to me!»
پیش خودم می ماند .. و صبح زود پدرش می اید دنبالش ...حندان است و خوشحال ... بزرگ شده است گوشه ی دلم.
No comments:
Post a Comment