جدایی تلخ است
گيرم دیگری به ما بدی می کند و ما او را ترک می کنیم ... و یا ما به دیگری آسیب می زنیم و او می رود ...
و زخم در دل می ماند تا کم کم خوب شود
زمان می خواهد ... زمان ... زمان شفا بخشنده
شاید فقط باید پذیرفت که: " آسیب دیده و زخمی ام ... زمان لازم است تا این زخم خوب شود"
باید به ان مجال داد. باید ان را پذیرفت.
مهم پذيرفتن اين است که ماييم كه ناارامیم ... و پذيرفتن اين است که لازم است به آرامش برسیم ...
خودمان را اگر تنها قربانی شرايط بدانیم این قضیه می تواند سالیان سال به طول بیانجامد و يا هرگز ... هرگز زخمها درمان نشوند
***
یادم هست وقتی در بهمن سال ۱۳۷۲ در پروژه ي ساختماني در چاله ی اسانسور
افتادم این حس را تجربه کردم ... در تاریکی محض میان زمین و
هوا معلق بودم و از ذهنم گذشت که الان در هم می شکنم و هیج راه برگشتی
نیست- و همانجا پیش از رسیدن به زمین پذیرفتم.
دستم شکست ... اما شاید انجا بود مفهوم بازگشت ناپذير بودن وقايع را یاد گرفتم ... در همان كسر ثانيه ي سقوط
گاهی فکر می کنم با ان آشوبی که در ان زمان بر من مستولی بود انگار ضربه ی
دیگری لازم بود تا بفهمم: "چیزها اتفاق می افتند ... من فقط باید یاد
بگیرم یا انها کنار بیایم یا به زندگی خودم خاتمه بدهم"
سعی کردم ... تمرین کردم تا با انها کنار بیایم
به او گفتم: "زندگی من شده ریاضت کشیدن ... تمرین از دست دادن."
دست كشيدن.
سختی زیادی لازم بود -در زندگی من- تا آرام شوم ... تا بپذیرم ... بگذرم ... ببخشم.
1 comment:
پس قرار نیست سختیاش تموم شه دیگه؟ :|
Post a Comment