Sunday, February 24, 2002

خود امروز

خواب بد
-----------------------------------------------------
خنده ام مي گيرد. از ضعفم. از قدرت تو. از رفتن تو و از در ماندن خودم. ببين هنوز وقتي راجع به تو حرف مي زنم مي گويم تو! اي تنها مخاطب ده سال عمر من! كي مي شود كه بي تفاوت بتوانم بگويم: ”او” يا اصلاً ”اون”. ديشب خوابت را ديدم باز. باز. نمي دانم چرا حوالي خيابان ظفر بوديم، مثل قديما داشتيم از يك پروژه ي ساختماني بازديد مي كرديم. و من از رفتن تو دلم خون بود و تو كله ات از جاه طلبي و جلوه گري پيش بقيه بازديد كنندگان و مقامات عاليرتبه پر باد بود. نگاهشان كن! با تو هستم!، اصلاً ارزش داشتند كه تو اينقدر قضيه رو جدي گرفتي؟ چرا شمال شهر؟ ما كه كارمان يافت آباد و قلعه مرغي بود، مممم چرا؟ چون حتماً تو دوست داري هي منطقه به منطقه بري بالاتر. تونستي به سرعت از يك شهرستان كوچك خاك گرفته مذهبي خودت را برساني به وسطاي تهران، مي دونم، فكر مي كني كه بجنبي ميرسي بالاهاش. بجنب عزيزدل!..... از پژو بهتر چه ماشيني هست؟ شهردار كه هوندا داشت. هوندا مي خواهي؟ بيا اينجا سوار هونداي من شو. نگاه كن باهوش من! نگاه كن: ارزشش را دارد؟...خوبه كه اشك كي برد كامپيوترو مچاله نمي كنه. مثل نوشته هايي كه پاره كردم.... در خواب از رنجي كه مي بردم، از سرگشتگي هام باهات حرف زدم. مدتي گوش كردي ولي خسته شدي، اه همه اش تلخي.. يادت هست؟ شام آخرمان يادت هست؟ من با تلخي از گم شدنت ميان همه ي آنچيزهايي كه اولش وانمود كرده بودي بيزاري ( چرا وانمود كردي؟ كه من عاشقت بشم؟ من كه از اول بودم بلا گرفته!) گله كردم، از دروغ گوييت، از كمين كردنت واسه فرصتها... و تو گفتي: ”ببين ليلا! تو همه اش خاري. همه اش تلخي“. من جمله ام را به صورت تمثيلي با استفاده از ”شازده كوچولو“ گفتم. اما ” من ديگه خسته شدم“ تو در جواب قضيه ”مار و ميعاد وستاره“ خيلي ساده عين يك سيلي بود.... من همانجا به ”خوش گذشت“ هايت فكر كردم كه ميداني چقدر برايم آزار دهنده بود، حتماً من خيلي مستغرق تلخي خودم بودم، كه تلخي تو را توشون احساس نكردم. يادت كه نرفته؟ من طنين صداي آهنگين زيبايت را كه بارها و بارها از پنجره ي ماشين شنيده ام با خود به گور خواهم برد: ” ليلا. خوش گذشت.“ ولي خوب...چه چيزي بهتر از شنيدن صداي دلنشين تو براي تمام ابديت مرگ.

ناگفته ها در شماره ي 11 تمام شد. ميداني چرا؟ چون همه ي نوشته هاي سالهاي 72 تا 80 را پاره كردم. همه رو. از بس از حضور تو در بن افكارم خسته بودم. عكسهاتو نه. نگهشون داشتم. تصويرت آزارم نمي ده. اون جايي كه فكرم رو، اون نهاني ترين پستوي دست نيافتني را تصاحب كردي لجم رو در مياره....اين يك كار رو خوب بلد بودي نه؟.....يك چند تا نامه دارم، اونهام باز از من به تو. اونهايي كه پارسال اومدم ايران به دوستان گفتم ازت بگيرند، به اين هوا كه تو جايي نداري قايمشان كني. داري؟ نه. گرفتمشان چون مي خواستم لذت حفظ خاطره ي يك پرواز بلند رو ازت بگيرم. چون نتونستم بهت بفهمونم كه تو هم كم پريدي. هم بد پريدي و هم با سر شيرجه رفتي توي لجن زارمتعفن يك خورده تجملي تر از اون خونه ي قديميتون كه طاقچه هاش از اون گچبري هاي دالبر دار داشت، خونه ي پدريت. حرصم از اين گرفت كه از بس دوستت داشتم (اين فعل بالاخره زمانش ماضي شد!!!) اجازه دادم منهم با خودت بزني زمين. سه ساله تمامه كه دارم لجن از سرو كله ام ميشورم. پاك نمي شه انگار...
ميدوني، الان مي بينم كه ليلاي 10 سال رو پاره كردم و ريختم سطل آشغال. به خاطر تو. خواستم تو رو بريزم دور مجبور شدم خودمو بريزم. خواستم بوي تو را از تنم بشورم، مجبور شدم همه ي ليلا را بشورم و بدهم آب ببرد... و حالا علي برايم مي نويسد: ” اما آنچه ناراحت كننده است اين است كه كسى بگويد: "من به سرخوردگى، يأس و تنهايى خودم خوب عادت كرده ام“ “.

نمي خواستم اين وب لاگ رو با تو شروع كنم ولي نشد. نوشته هام وقتي واقعي اند كه از خودم شروع كنم و من وقتي واقعي ام كه از تو شروع كنم.قبل از تو من فقط يه طرح بودم، تو منو كشيدي. نازنين.

No comments: