Friday, March 1, 2002

خواب آشفته

ديشب خيلي دير خوابيدم و خيلي بيدارخوابيدم. از خوابيدن دلم گرفته بود. كلي چيز بود كه مي خواستم بهشون فكر كنم و تو ذهنم بهشون نظم بدم، كلي احساسات سر در گم و عجبا كه كلي هراس. نوعي آسودگي در زندگي الانم هست كه از بس تازه و ناآشناست مي ترساندم. دلتنگي ديوانه وار و ماليخولياييم براي ايران تبديل شده به تلخكامي و من مثل آدمي كه عزيزي را از دست داده باشد، نگرانم كه نكند دارم عشقم به ايران رو تو زنجيره ي بي بو و خاصيت اين زندگي ماشيني از دست مي دهم. لاي صفحات اينترنت، در بين اين اي-ميلها در چرخش صفحات نفرت انگيز اين تقويم ميلادي. صفحه ي تهران 24 دات كام رو باز اي كنم و از ديدن عكس هاي دربند گريه مي كنم، من در دوره ي دانشجويي يكبار وقتي منتظر رفقامون بوديم از همين مجسمه ي اول دربند، اين كوهنورد خوش هيكل جوان كه خيلي هم ليز بود، بالا رفتم و در ميان غرغر دوستام كه خجالت زده شده بودند گلي رايكجوري بهش چسباندم كه البته فوري انداختش. اين بار بروم ايران، ازش مي روم بالا مي بوسمش، يكجوري كه نتونه دست رد به سينه ام بزنه.......واي ي ي..... به آلبومم نگاهي مي اندازم و غصه ي نبودن با رفقام گلومومي گيره. ما خيلي جمع خوبي بوديم، مي رفتيم درياچه گهر، قلعه ي حسن صباح و قله سبلان و يا خيلي ساده جمع مي شديم تو غذاكده سنتي خيابان آبان؛ بخصوص افطارهاي ماه رمضان. كوفتي ها همشون روزه مي گرفتند، كوفتي هاي نازنين. من لا مذهب كه تو هر جمله ام يك چيزي نصيب مقدساتشان مي شد هم سر افطار باهاشون همون حالي رو مي كردم كه اونها مي كردند....واي ي ي .... براي رهايي چقدر بايد پرداخت؟

ديشب را مي گفتم. خواب ديدم مادرم آمده و به من مي گويد كه بچه اش (بچه ي چه وقته؟) را برايش و به جايش به دنيا بياورم. مي گويد خودش توان ندارد. قبول مي كنم. خواهر زاده ام كه در خواب هنوز دختري كوچولوست با كاردي جلو مي آيد و به راحتي شكافي در طرف راست شكم من كه فوراُ راحت همانجا روي زمين سخت خوابيده ام باز مي كند و دست كوچكش را داخل دل من مي كند و مي گرداند. درد دارد... درد... مي نالم: بچه كجاست؟ چكار داري مي كني؟ مي گويد: اول بايد خاليت كنم، بعد بچه را بيرون بكشم و من احساس مي كنم كه همه ي درونم با حركتهاي سريع و بي احساس دستش ازمن جدا مي شود... آن لحظه ي كنده شدن تكه تكه هايم عذابي جهنمي است. چيزهايي را راحت به كناري مي ريزد. مي گويد: خاله! بلند شو. تمام شد. من پالتويي، درست همان كه اكنون در اينجا مي پوشم، بر دوش به سمتي به راه مي افتم تا مكاني براي استراحت بيابم... مامان! چرا اينقدر همه ي درونم درد مي كند: مي گويد: همه ات را در آورديم، نگران نباش، خوب مي شوي. جايي بر زمين دراز مي كشم. سرد است. واي سرد است... تمام زخمهاي درونم از سرما به درد مي آيند....با من چه مي كنند اينها؟ ...مي گويم: چرا مرا نمي پوشانيد؟ مي شنوم: نيازي نيست، تمام شد. برو. و مي شنوم كه مادرم به ديگراني كه من نمي بينم و تنها همهمه اشان را مي شنوم مي گويد: ليلا بچه را آورد. تمام شد.و عجيب است كه مي دانم بچه اي در ميان نيست و پذيرفته ام.....

صبح نمي توانم برخيزم. به معناي خواب مي انديشم و به شدت رنجي كه مي بردم. مي انديشم: بار نسل قبل را آيا من مي برم و من بايد از آن خلاص شوم؟ اين چيست كه آنها خود از آن نمي توانند خلاص شوند و باز فكر مي كنم كه اين نسل بعد بود كه با يك جور بي قيدي و بي خيالي و جسارت، راحت باري را كه بر خود گرفته بودم در آورد و به كناري انداخت..... و بر مي خيزم