Thursday, March 7, 2002

مهاجران

مهاجرين كشور ما را دو تيپ عمده ي كاملاً متفاوت تشكيل مي دهند. گروه اول، يعني مهاجرين سالهاي اول دهه ي 60 را كساني تشكيل مي دادند كه به علل تنشهاي سياسي چاره اي جز ترك كشور نداشتند. اين افراد معمولاً به اروپا رفته و در آنجا مستقر شدند. اينكه تغييران شرايط و اوضاع سياسي ايران و جهان چه اثراتي روي آنها داشته است و آيا آنها هنوز به فعاليتهاي سازماني و تشكل يافته براي تغيير سيستم سياسي ايران معتقد و به آن پايبندند و يا به فعاليتهاي فرهنگي و هنري اكتفا مي كنند (اين افراد ذاتاً و در هر شرايطي به نوعي فعالند !) و يا اصولاً تابعيت كشور جديد را پذيرفته و خود را جزئي از آن دانسته و ايران را به بايگاني سپرده اند، نه به اين بحث مربوط است و نه من كوچكترين آمار و اطلاعاتي از آن دارم. اما به جرأت مي گويم كه قريب به اتفاق اين افراد كه ساليان سال امكان بازگشت به ميهن را نداشته اند، نسبت به رويدادهاي سياسي و اجتماعي آن حساس بوده و اگر حتي بازگشت هميشگي به ايران را در برنامه ي خود ندارند (حتي اگرامكان آن باشد) نسبت به اين رخدادها موضع گيري كرده از تلاش براي برقراري نوعي ارتباط با داخل كشور روگردان نيستند. من ترجيحاً اين گروه را پناهندگان Refugees مي نامم.

گروه دوم را مهاجرين دهه ي 70 تشكيل مي دهند كه تنها به دلايل شخصي و براي پيدا كردن و ساختن زندگي خود در جوامع پيشرفته ي غربي وطن را ترك كرده و با توجه به وجود برنامه هاي مطمئن مهاجرتي در كشوري مثل كانادا و يا تسهيلات و بورسهاي آموزشي موجود در كشور امريكا به امريكاي شمالي و يا به كشورهايي مثل استراليا رفته اند كه من اين دسته را مهاجرين Immigrants مي نامم. اين گروه را معمولاً افراد تحصيل كرده، خصوصاً در رشته هاي فني و مهندسي تشكيل مي دهند كه چند سالي در ايران كار كرده و پس از كسب سابقه لازم توانسته اند مجوز ورود و كار يا تحصيل در امريكاي شمالي يا استراليا و ... را به دست آورند.

در سه سالي كه من به عنوان يكي از افراد گروه دوم در كانادا زندگي كرده ام با دنبال كردن مسير فكري گروه اول از طريق اينترنت و مكاتبه و يا صحبت كردن به تفاوت ريشه دارشان با گروه دوم (كه من به آن كوچكترين تعلق ماهوي ندارم) اعتقاد پيدا كرده ام واز نظر من اين تفاوت حتي بيش از تفاوت هر يك از اين گروهها با نسل مشابه داخل كشور است. مهاجرين اصولاً آگاهانه و به انتخاب خود وطن را ترك كرده اند و معمولاً باور داشته اند كه يا نقائصي كه در آن جامعه آزارشان مي داده است قابل حل نبوده اند و يا حضور آنها چيزي را در آن جامعه ي بيمار تغيير نمي دهد. اين افراد به رخدادهاي سياسي ايران يا بي اعتماد و يا بي تفاوتند. گرايشات اصلاح طلبانه دارند چون در زمان رياست چمهوري آقاي خاتمي مسائلشان كه مربوط به ايران است را راحتتر حل و پيگيري مي كنند و معمولاً چون بار نگراني براي خانواده هاي خود در وطن را بر دوش دارند، از اين نكته ي ساده كه به حق مردم در جامعه مدني احترام بيشتري گذاشته مي شود، غافل نيستند.

مهاجرين از سياست بيزارند، به سياسيون در بهترين حالت بي اعتمادند، نسل پناهندگان را تلف شده و آسيب ديده ي اجتماعي مي شمارند و مهاجرت خود را نتيجه ي عوامل توأمان انقلاب و جنگ مي دانند و مجموعه ي دست اندر كاران سياسي كشور را از چپ و راست را نوعاً در سقوط سياسي و ارزشي جامعه اي كه تركش كرده اند مقصر مي دانند. اين گروه كه در دوران سكوت و خفقان جنگ و سالهاي بعد از آن در ايران به تحصيل مشغول بوده اند خود را نيز قرباني مجموعه ي عوامل بالا دانسته، مهاجرت را گام بنيادي خود دربنيان نهادن يك زندگي بهتر مي دانند.

پس اصولاً وقتي ما از ”ايرانيان خارج از كشور“ با ذكر آمار و ارقام ذكري به ميان مي آوريم و يا وقتي براي ايجاد يك پل ارتباطي بين جوانان داخل ايران و نسل مهاجر (در مفهوم عام) راهي مي جوييم و يا در هر مبحث ديگري بايد اين دو گرايش نه متفاوت كه متضاد را مد نظر قرار دهيم. ايجاد يك پل ارتباطي بين اين دو گروه خود نيازمند حركتي عميق وحساب شده مي باشد و شايد در حال حاضر چندان ضروري جلوه نمي كند، ولي با توجه به تمايل روز افزون تحصيل كردگان جوان كشور به مهاجرت به ينگه ي دنيا و تولد يك قشر متخصص مهاجربا جمعيتي قابل ملاحظه در آينده اي نه چندان دور، چندان هم بي اهميت نبايد باشد.