Thursday, March 7, 2002

زنگ شعر

به دوست تازه ام علي كه من تنها با قلمش مي شناسمش كه آرامش بخش و لطيف است و پر مهر.
علي جان! رومن رولان مي گويد: ” پاييز فصل تجلي رنگهاست“.

در رهگذار باد

در فصل برگريز
آمد؛
دلگير،
چونان غروب غمزده ي پاييز.
ومن ملال عظيمش را
در چشمهاي سياهش
خواندم.

رفتيم
- بي هيچ پرسشي و جوابي -
وقتي سكوت بود
بعد زمان چه فاصله اي داشت.
ديدم كه جام جان افق پر شراب بود.

من،
در آن غروب سرد،
مغموم و پر ز درد
با واژه ي سكوت،
خواندم سرود زندگيم را.

شب مي رسيد و ماه،
زرد و پريده رنگ،
مي برد
ما را به سوي خلسه ي نامعلوم.

آنگاه،
عمق وجود خسته ام از درد
- با نگاه
كاويد.
در بند بند جسمم
سيال سرخ جاري خون را
ديد.

لرزيد.
بر روي،
چتر سياه گيسوي خود را ريخت.
آنگاه خيره خيره نگاهش
پرسنده در نگاه من آويخت.
پرسيد:
- بي من چگونه لول؟
گفتم:
- ملول
خنديد.

از حميد مصدق