Saturday, March 16, 2002

زنگ شعر

يك چيزي در فضا معلق است ... چيست؟ نمي دانم.... حتي نمي دانم بايد از آن ترسيد يا بايد انتظارش را كشيد تا بيايد. گيجم. حسي مثل سالهاي دور دور، وقتي كه زندگي صدف بسته ي يك ابهام بيش نبود كه سخت در باز كردنش كوشيدم .... در جستجوي آگاهي .... صدفي كه باز شدنش برايم جز درد به همراه نياورد..... نمي توانم بنويسمش، بايد صبر كرد تا ابهام برود.... در لحظات اين بيخودي شعور، شعر هميشه پناه آرامش من است، بندر امن آرامش. مثل يك آغوش گشوده كه باز مي شود و محكم نگاهت مي دارد و اشكهايت را پاك مي كند و آرام رهايت مي كند تا بر سر پاي خود بايستي ...

ديباچه
-----------------------------------------------------------
م. سرشك
---------------------------------------------------------------
بخوان به نام گل سرخ، در صحاري شب
كه باغها همه بيدار و بارور گردند.
بخوان، دوباره بخوان، تا كبوتران سپيد
به آشيانه ي خونين دوباره برگردند.

بخوان به نام گل سرخ، در رواق سكوت
كه موج و اوج طنينش ز دشت ها گذرد؛
پيام روشن باران،
ز بام نيلي شب،
كه رهگذار نسيمش به هر كرانه برد.

ز خشكسال چه ترسي
- كه سد بسي بستند
نه در برابر اب، كه در برابر نور
و در برابر آواز و در برابر شور ...

در اين زمانه ي عسرت،
به شاعران زمان برگ رخصتي دادند
كه از معاشقه ي سرو و قمري و لاله
سرودها بسرايند ژرف تر از خواب
زلال تر از آب.

تو خامشي، كه بخواند؟
تو مي روي، كه بماند؟
كه بر نهالك بي برگ ما ترانه بخواند؟
از اين گريوه به دور،
در آن كرانه ببين
بهار آمده،
از سيم خاردار
گذشته.
حريق شعله ي گوگردي بنفشه چه زيباست.

هزار آينه جاري ست.
هزار اينه
اينك
به همسرايي قلب تو مي تپد با شوق.

زمين تهي است ز رندان؛
همين تويي تنها
كه عاشقانه ترين نغمه را دوباره بخواني.

بخوان به نام گل سرخ و عاشفانه بخوان:
”حديث عشق بيان كن بدان زبان كه تو داني“

No comments: