Thursday, March 14, 2002

شعري كه زندگي است.

مي خواستم چيزي بنويسم ولي حرفي نداشتم كه فروغ در اين شعر با زيبايي خيره كننده اش نگفته باشد. ‏فروغ هميشه مايه ي اعجاب من است. يك انسان با روحي به اين وسعت و حساسيتي چنين شگرف ... خيلي از اوقات من صاف و ساده عاشق فروغ هستم. عاشق آن دستهاي زيبا با ناخنهاي آلوده به جوهر....

پنجره
---------------------------------------------------------------
شعري از فروغ فرخزاد
---------------------------------------------------------------
يك پنجره براي ديدن.
يك پنجره براي شنيدن.
يك پنجره كه مثل حلقه چاهي
در انتهاي خود به قعر زمين مي رسد
وباز مي شود به سوي وسعت مكرر مهرباني اين آسمان آبي رنگ.
يك پنجره كه دستهاي كوچك تنهايي را
از بخشش شبانه ي عطر ستاره هاي كريم
سرشار مي كند.
و مي شود از آنجا
خورشيد را به غربت گلهاي شمعداني دعوت كرد.
يك پنجره براي من كافي ست.

من از ديار عروسكها مي آيم
از زير سايه هاي درختان كاغذي
در باغ يك كتاب مصور
از فصلهاي خشك تجربه هاي عقيم دوستي و عشق
در كوچه هاي خاكي معصوميت
از سالهاي رشد حروف پريده رنگ الفبا
در پشت ميزهاي مدرسه ي مسلول
از لحظه اي كه بچه ها توانستند
بر تخته حرف ”سنگ“ را بنويسند
و ”سارها“ي سراسيمه از درخت كهنسال پر زدند.

من از ميان ريشه هاي درختان گوشتخوار مي ايم
و مغز من هنوز
لبريز از صداي وحشت پروانه اي ست كه او را
در دفتري به سنجاقي
مصلوب كرده بودند.

وقتي كه اعتماد من از ريسمان سست عدالت آويزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغهاي مرا تكه تكه مي كردند،
وقتي كه چشمهاي كودكانه ي عشق مرا
با دستمال تيره ي قانون مي بستند،
و از شقيقه هاي مضطرب آرزوي من
فواره هاي خون به بيرون مي پاشيد.
وقتي كه زندگاني من ديگر
چيزي نبود، هيچ چيز به جز تيك تاك ساعت ديواري
دريافتم كه بايد
بايد
بايد
.... ديوانه وار دوست بدارم.
يك پنجره براي من كافي ست
به لحظه ي آگاهي و نگاه و سكوت.

اكنون نهال گردو
آنقدر قد كشيده كه ”ديوار“ را براي برگهاي جوانش
معني مي كند.
از آينه بپرس
نام نجات دهنده ات را.
آيا زمين كه زير پاهاي تو پوسيده است
تنهاتر از تو نيست؟
پيغمبران رسالت ويراني را
با خود به قرن ما آوردند.
اين انفجارهاي پياپي
و ابرهاي مسموم
آيا طنين آيه هاي مقدس هستند؟
اي دوست، اي برادر، اي همخون
وقتي به ماه رسيدي
تاريخ قتل عام گلها را بنويس.

هميشه خوابها
از ارتفاع ساده لوحي خود پرت مي شوند
و مي ميرند.

من شبدر چهار پري را مي بويم
كه روي گور مفاهيم كهنه روئيده است
آيا زني كه در كفن انتظار و عصمت خود خاك شد
جواني من بود؟

آيا دوباره من از پله هاي كنجكاوي خود بالا خواهم رفت
تا به خداي خوب كه بر پشت بام خانه قدم مي زند
سلام بگويم؟

حس مي كنم كه وقت گذشته است.
حس مي كنم كه لحظه ي سهم من از برگهاي تقويم است
حس مي كنم كه ميز فاصله ي كاذبي ست در ميان
گيسوان من و دستهاي اين غريبه ي غمگين.
حرفي به من بزن
حرفي به من بزن
آيا كسي كه مهرباني يك جسم زنده را به تو مي بخشد
جز درك حس زنده بودن از تو چه مي خواهد؟

حرفي به من بزن.
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم.

No comments: