Sunday, March 17, 2002

- چرا گرفته دلت مثل آنكه تنهايي.
- چقدرهم تنها!
- خيال مي كنم دچار آن رگ پنهان رنگها هستي
- دچار يعني؟
- عاشق.
- و فكر كن چه تنهاست
اگر كه ماهي كوچك، دچار آبي درياي بيكران باشد

- چه فكر نازك غمناكي
- و غم تبسم پوشيده ي نگاه گياه است
و غم اشاره ي محوي به رد وحدت اشياست.
- خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند
و دست منبسط نور روي شانه ي آنهاست.
- نه وصل ممكن نيست
هميشه فاصله اي هست.
اگر چه منحني آب بالش خوبي ست
براي خواب دل آويز و ترد نيلوفر.
هميشه فاصله اي هست.
دچار بايد بود
وگرنه زمزمه ي حيرت ميان دو حرف
حرام خواهد شد.
و عشق سفر به روشني اهتزاز خلوت اشياست.
و عشق صداي فاصله هايي ست كه
- غرق ابهامند.
- نه،
صداي فاصله هايي كه مثل نقره تميزند
و با شنيدن يك هيچ مي شوند كدر.
هميشه عاشق تنهاست
و دست عاشق در دست ترد ثانيه هاست
و او و ثانيه ها روي نور مي خوابند
و او و ثانيه ها بهترين كتاب جهان را
به آب مي بخشند
و خوب مي دانند
كه هيچ ماهي هرگز
هزار و يك گره ي رودخانه را نگشود.
و نيمه شب ها، با زورق قديمي اشراق
در ابهاي هدايت روانه مي گردند
و تا تجلي اعجاب پيش مي رانند.