ترديدهاي مهاجر
امشب مي خواستم توضيح بدهم كه چرا اين شعر را ديروز گذاشتم و بعد برداشتم و امروز دو باره گذاشتم ولي از انجا كه چهار دوست، مرا On-Line ديدند و به Chat مشغول شدم نتوانستم نوشته ام را كامل كنم.... بايد بگويم دلم از اين مي گيرد كه اين شعر، ديگر وصف حال من نيست، بوده است ولي الان ديگر نيست. من هيچ فالي ندارم، پروانه ها از دورم پريده اند ... انها هم مي دانند كه زندگيم يك انتخاب اگاهانه است و خودم انچه را كه بخواهم انجام خواهم داد ... به روشني مي بينم كه صدف آينده مي تواند گوهر هر امكاني را برايم بياورد، پلهاي ويران پشت سر را مي نگرم و، به مسير نامعلوم و گنگ روبرو خيره مي شوم...كدام است آن كه من خودم آنرا خواهانم؟ ديگر نمي دانم.
قصد رحيل
-----------------------------------------------------------
م. سرشك
-----------------------------------------------------------
من عاقبت از اينجا خواهم رفت
پروانه اي كه با شب مي رفت
اين فال را براي دلم ديد.
ديري ست،
مثل ستاره ها چمدان را
از شوق ماهيان و تنهايي خودم
پر كرده ام، ولي
مهلت نمي دهند تا مثل كبوتري
در شرم صبح پر بگشايم
با يك سبد ترانه و لبخند
خود را به كاروان برسانم.
اما،
من عاقبت از اينجا خواهم رفت.
پروانه اي كه با شب مي رفت،
اين فال را براي دلم ديد.
No comments:
Post a Comment