سايه اي از تعلق
توي اين مدتي كه ايران بودم چند روزي فرصت كردم و رفتم دفتر دوستم و به اي-ميل ها و وبلاگها گذري نگاهكي انداختم ولي خيلي به ندرت جواب نامه ها را دادم چون اينترنت خيلي كند بود و اذيتم مي كرد. از دوستان زيادي نامه هاي حاوي تسليت، نامه هايي مهربان دريافت كردم، همچنين از آدمهايي كه نمي شناختمشان و يا انتظار نداشتم آنها مرا بشناسند و به جرات مي توانم بگويم همه اش را جواب دادم و با يك جور حس خوشحالي فكر كردم از توي اين همه اي- ميل و آدم حتماً چند تا دوستي عميق شكل خواهد گرفت و يكجوري دلم گرفت، از درك ترس نهفته ام از تنهايي، از اميد هنوز بيدارم به امكان دستيابي به همنوايي، از حضور سايه ي ليلاي قديم.
من از همه ي دوستان تشكر مي كنم و اعتراف مي كنم علي رغم اينكه براي دل خودم مي نويسم و در حرفي كه مي زنم انتظار تأييد يا حتي همدلي نداشته ام، اين نامه هاي كوتاه مهربان و اين سخنان برايم خيلي ارزشمند بوده اند. احساس يك بچه كوچولو را دارم كه موقع بازي در حياط كودكستان خورده زمين و بچه هاي ديگه دورش جمع شدن و بهش حرفهاي خوب و تسكين دهنده مي زنند ... و خوب، من هم وسط گريه باهاشان مي خندم.
زخمهاي عميق همه يك روزي جوش مي خورند و مي شوند خاطره، ولي حتي براي من فراري از جمع هم اين احساس ناآشناي تعلق، اگر كوتاه و اگر زودگذر، توشه اي خواهد بود در كوله بار اين سفر تلخ.
تا كجا باشد جاي نشستن و گشودن آن ... من ندانم.