Wednesday, May 15, 2002

روز خاكستري

باران ريزي مي آيد و هوا خاكستري و گرفته است. از ديروز هوا اينطوري ست. روزهاي خاكستري سرد و هواي گرفته ي ابريِ هميشه به من اين احساس را مي دهند كه در يك قصه ي روسي، شايد داستاني از چخوف، در يك فضاي يكدست و ساكن در سفيدي بي انتهاي برف به سمتي روانم. انگار جايي دور در ميان اين يكدستي كدر و سرد، مردي بلند قد و خميده پشت هست كه با يك پالتوي بلند بر تن و يك كلاه پوستي برسر براي هميشه در بي كران برف از منِ دور مي شود. در اين هوا، در اين خاكستري گسترده من او را مي بينم كه يكنواخت گام بر ميدارد اما گويي هرگز از من دور نمي شود. عجيب تر آنكه با اينكه صورتش را از سرما در يقه ي پالتويش فرو كرده است و از پشت اصلاً پيدا نيست من مي دانم كه صورتي دارد لاغر و كشيده با گونه هايي برجسته كه ريشي بلند آنرا پوشانده است.

مدتي است رسيده ام. شيشه ي ماشين را پايين مي كشم تا مثلاً به سردي هوا عادت كنم ولي فوراً مجبور مي شوم بخاري ماشين را هم روشن كنم. به نظرم خنده دار مي آيد كه در اين هوا و در اين ساحل خيس و گلي مي بايست دو ساعت زير باراني چنين تند واليبال بازي كنم. باراني هم نياورده ام. حتي يك شلوار بلند هم ندارم.

تو ديگر بيست سالت نيست ليلا سرما مي خوري ها! نگاهي به آينه ي ماشين مي اندازم تا ببينم چه چيزي با بيست سالگي فرق كرده. خوب قيافه ام اخموتر و گرفته تر و طبعاً صورتم شكسته تراست، اما اينها موضوع تفاوت نيست. چه چيزي با بيست سالگي فرق كرده است؟ آن چه كه فرق كرده است تويي ليلا، تو. مي خواهي برگردي به آن سادگي شاد و بي پروا و پر سر و صدا؟ مي خواهي؟

سرم را تكان مي دهم و با يك حركت قاطع پياده مي شوم و در حالي كه به ياد مي آورم كه چطور در سرماي بهمن ماه در راه توچال مانتو و روسري را در مي آوردم و با يك تي شرت آستين كوتاه مي رفتم قله و چطور وقتي مي رسيدم پناهگاه همه ي موها و مژه هايم يخ زده بود و تا نيم ساعت ماهيچه هاي دستها و صورتم از شدت باد سرد بي حس بود، مي روم به سمت چادري كه دفتر برگزاري ليگ ساحلي ست. احساسي را دارم كه متعلق به آدمهاي ضعيف است و سخت از آن متنفرم: از ديدن اينكه نارضايتي از چهره اين جوانان ورزشكار كه بيش از من به اين آب و هوا عادت دارند، مي بارد و حتي چترهايشان را زمين نمي گذارند، بدم نمي آيد: خوب اگر بيست سالگي خودم خيلي فاصله دارم لااقل از بيست سالگي اينها خيلي دور نيستم!! ببين ليلا همين است فرق بيست سالگي و سي و چهار سالگي: ضعف است و پذيرش، قبول، اما خودت را توجيه نكن.

بازي مي كنيم در گل و شل خيس و سرد . باد باران را در پشت گردنم مي ريزد و زمزمه مي كند: ليلا چطوري؟ اخمهايم را باز مي كنم و بهش لبخند مي زنم و به اين فكر مي كنم كه جوان ماندن و تازگي چه قيمتي دارد و يكجورهايي از خودم خنده ام مي گيرد: اصلاً از اين سركشي ها لذت مي بري ليلا؟ و بچه هاي تيم از اينكه من بي خودي با صداي بلند مي خندم تعجب مي كنند. Oh Nothing, Just a stupid Thought.... معلومه كه لذت مي برم دختر!

در راه برگشت به خانه و در هواي باراني شب، سرما زده و خيس و پوشيده از ماسه، بر اين همه ستيز دروني خودم مي خندم، به شكنجه گر بدذاتي كه بالاي سر ليلا ايستاده است و دائماً سين جينش مي كند كه چرا اين نيست و آن نيست. در آينه ي ماشين به شكنجه گر بد اخلاق سخت گير لبخند مي زنم كه نگاهش را به جاده مي دوزد براي فرار از آن.

در خاكستري بيرنگ فردا سرگردانم. انگار كه در محيط سرد يك قصه ي روسي، شايد داستاني از چخوف، در يك فضاي يكدست و ساكن در سفيدي بي انتهاي برف به سمتي روانم. برف همه جا را پوشانده است. به رد پاي مرد بلندقد خميده قامتي كه پيشاپيشم در دورها قدم بر مي دارد نگاه مي كنم، سر بر مي گردانم و پشت سر را مي نگرم: تنها يك رد پا در پشت سر پيداست.

... راه ديگري نيست. مي رويم.

No comments: