Tuesday, May 14, 2002

تكه پاره هاي يك ”من“

نوشته ي ديروزم،” حضور“ را با سختي و تضاد روحي جانگدازي نوشتم. من نمي نوشتم. نه. ليلاي ليلي نبود بلكه ليلا بود و ليلي كه با هم همخواني نداشتند. اين يك مي نوشت و آن يك خط مي زد. مي خواستم خوابي را بنويسم كه هفته ي پيش ديده بودم، راجع به شيطان. خواب ديده بودم شيطان را در ماشين خود سوار كرده و به سمت مقصدي مي بردم و با هم محاوره اي داشتيم خندان... نمي شد. حروف در كنار هم قرار نمي گرفتند و من همانند تسخير شدگان آنچه را نوشتم كه از درونم طنين افكن بود و حتي خودم هم از خواندنش جز اندوه و رنجي عميق نصيبم نمي شد.

در آغاز مقاومت كردم، از شيطان نوشتم و از واليبال و از وبلاگ خواني و ... اما همه چيز طنيني سخت پوچ و شكننده داشت و از خواندنشان هم صداي پوك تهوع برانگيزي بر مي خواست. صدايي مانند پژواك تو خالي نوشتنشان. پس وا دادم به مجموعه ي پيچيده اي از احساسات و افكاركه آمدند و چون سيلابي مرا شستند و به گذشته بردند. نگران بودم چرا كه من به اين سيلاب ها خو كرده ام اما شما نه. اينست كه وحشتزده از اينكه شما را نيز در اين نوشته هاي شوريده وار با خود به جايي ببرم كه نبايد، هر چه به تخته سنگهاي كنار مسير چنگ زدم و تلاش كردم بي فايده بود و واين سيلاب خشم و اندوه و فرسودگي مرا با خود به جايي برد كه نه هرگزمي خواهم بروم و نه مي توانم بودن در آن را تاب بياورم ونه مي خواستم شما بياييد: به جهنم ليلاي تنها. ليلاي بي ليلي.

اگر بگويم كه در اين سالهاي هجرت و تنهايي ديگر به همهمه ي مجادلات ليلا و ليلي وقتي كه به هم پشت مي كنند و هريك حرف خودش را مي زند خو گرفته ام، هيچ دروغ نيست. چاره اي نيست. در اين اوقات در بين طوفانهاي سخت خشم و غرور و دلشكستگي و ايمان كه در وجود چند پارچه ي زنانه ام نعره مي كشند، پاره پاره مي شوم اما تاب مي آورم (چاره اي ديگري هم دارم؟). مي دانم كه دوباره فردايي مي آيد، فردايي كه بر مي خيزم و ليلاي ليلي دوباره به من در آينه لبخند مي زند و يكپارچه از ”بودن“ و از ”عاشق بودن“ و از ”هجرت“ خوشحال است.

مي دانيد، اغلب اوقات من به ستوه آمده از اين در هم شكستگي و پيوستن دردناك و مكرر با خود مي انديشم كه شما آيا يك پارچه ايد؟ آيا همه ي هستي تان با شتاب يكنواخت يك جريان همگن جاري ست؟ اين تضادهاي سخت بودن و رفتن و خواستن و نخواستن و تن سپردن و رو بر گرداندن خاص من، خاص اين من خسته است يا شما را نيز پنجه هاي اين تضادهاي جانكاه گاه و بي گاه اينچنين از هم مي درد؟

... در هر صورت من نمي دانم الان و در اين لحظه در كجا هستم و ديگر حتي برايم اهميتي هم ندارد. يقين دارم كه راهم چيزي نبوده است جز همين بيراهه كه آمده ام و مي دانم كه هيچ سرنوشت ديگري در انتهاي مسيري كه آگاهانه انتخابش كرده ام نيست. تنها يك ليلا در من است كه آنهم جز ليلي نيست با همه ي مصيبت هايش! شما چطور؟

... واقعاً ما همه آيا به تمامي خودمان هستيم؟

No comments: