Friday, June 21, 2002

ديـــوار

بر سر پيچي مي ايستم و به پشت سر نگاه مي كنم. نمي دانم از چه رو هر چه مي بينم جز تداعي تكرار تشابهي بهت انگيــــز نيست. در اين راه كه پيـــش رويم پيـــچ مي خورد و چند قدمي از آن بيشتــــر پيــدا نيست، در پشت سر كه تاريك است و گنـــگ، پر از احســـاس تــاريــك گمگــشتــــگي. در دستهايـــم كه خــالي است. براي فـــرار از تكرار و تعلق و سرسپردگي نساختم، باري برنداشتم، از همراهي سرباز زدم تــا آينده ام را بيــابم خارج از تصويـرهاي زنــدانــي در چهارچوب هاي اويخته از ديوارهـــاي بلنــد پـيـــونــد وعادت و دلبـستــــگي. آينـــــده ي خـــــودم را. آينده ي فردي كه مــــن هستم و نه يك انسان كه در ميان ميليون ها نمونه ي مشابه بر اساس فرضيه هاي اجتمــاعي و طـبـقــاتي و فيــزيــولـــوژيـكي و بـيـــولــوژيــــكي در چند سطر تعريف مي شود و زندگيش را عواملي معين مي كنند كه معلوم نيست در كجاي اين تاريخ جابــــر ستمــگــر شكل گرفته اند و حاكميتشـــــان را با هزار دليل عقلاني بر دست و پايش مي بندند.

نه. من اما بــاز انگار راهي نيامده ام و در بين ديوارهايي سرگردانم كه در سريه فلك كشيدگيشان حتي انديشه ي آزادي را راهي نيست و در تداوم بي نهايتشان حتي تصور رسيدن. انگار تنها منم كه در بين همه ي ديوارهاي باورهاي انتزاعي يك ذهن عاصي سرگردانم. سكوت. سكوت. چشم از راه بر مي گيرم. در نگاه ها بازتاب آسودگي و امنيت و پذيرش سرگشته ام مي سازد. خروش گله، آسودگيش و آزاديش و حركت گروهي شادمانه اش مرا متزلزل مي سازد. مي انديشم. كه اين ديوارها قطعاً تا وقتي برافراشته اند كه من باورشان دارم و اين هماهنگي شاد و پر تلاش و امـيــــدوار غريب دور از دست بــايــســـتي از نيروي پيوستـــن سرچشمه بگيرد.

دست مي كشم بر سطح ناســاز سرد تيـــره ي باورهايم كه در تلاقــي بــا ديـــوار ناتمام مي مانند. پيــونـــدي نيست. ديــوارهـــاي فاصـلــه و عصـيـــان بلنــد و ســرد بــر ســـرجــاي خـود هـسـتـنـــــد محكــمتـــر از هميــشـــه . در پشتشــــان كســي در طنيــن تنهايــي و سرگرداني درمــانده است و ســر بر ديـــوار مي كوبــد. صـــــدا را نمي شنوي؟

No comments: