زنــدگي هـاي چنـــدگـانـــه
عزم من براي مهاجرت وقتي جزم شد كه لازم ديدم نقطه ي پاياني را بر يك زندگي سرشار از ناهمسازي. خسته بودم از جنگيدن با بايست ها و نبايست هاي يك جامعه ي سنتي - مذهبي و دلگرفته از ناهماهنگي آزارنده ي خودم با نسلي كه به آن تعلق داشتم، نسلي سرگشته كه آرامش را نهايتاً در سرسپردگي مي ديد و خود در حال بازگشت بود به آنچه نفي كرده بود در نوجواني.
تصوري كودكانه بود اين. هجرت هرگز پاياني نشد بر آنچه كه بين من مي رفت با جامعه اي كه گمان مي كردم به آن تعلق ندارم. جايي كه ريشه هايم گسترده بود. پاره اي از من، اينجا زندگي جديدي را آغاز كرده است با همه ي سختي هاي آن. شايد. پاره اي از من اما به حيات خود انگار ادامه داده است در آنجايي كه پشت سر گذاشته ام. من همهمه ي حضور ”خود“م را به وضوح مي شنوم، نه در گذشته، كه در امروز سرزميني كه تركش كرده ام. جايي كه ريشه هايم گسترده است.
شبها خسته از آنچه در روياهايم مي رود، حقيقي و نزديك، برمي خيزم و حس مي كنم كه زندگيم در آن واحد در مكانهاي مختلفي جريان دارد و من از يكي وارد ديگري مي شوم بي آنكه هرگز جريان حضورم در آنجا كه بوده ام متوقف شود . تو چطور ... زندگيت تنها در يك جا جريان دارد؟