Tuesday, June 25, 2002

سوگنــامه

امسال درست بعد از عيد پدر مرد. عين يك شمع خاموش شد. نه با باد. انگار كسي از دل سياهي دهانش را پر باد كرد وفوت كرد و شمع يكدفعه خاموش شد. همين. من اينجا، در اين دورها نشسته بودم و در پيچ و خم پيدا كردن نور بودم. سرم را مي كوبيدم به ديوار سياهي. يادم مي ايد كه سالها اين نور كوچولوي ساده و ساكت به نظرم كم و بي فايده آمده بود. يكجوري انگار هميشه بود. بديهي بود. من به اوگفته بودم كه قانع نخواهم شد به اين يك كف دست روشني كه شمع ها فقط دور خودشان ايجاد مي كنند كه همان هم يك وجب انورتر توي يك دايره ي گنده سايه هاي سياه و ترسناك مي اندازد و به وحشت تاريكي اضافه مي كند. مي روم يك جاي ديگر. دنبال روز.

آخر نورشمع هاي كوچولو انگار برايم انعكاس پذيرش بودند و نه روشني. هي به من سركوفت مي زدند كه: ” من كوچولو و حقيرم. اما هستم و از هستي خوشحالم“... مي داني ... وقتي جواني گاهي دلت مي خواهد كه خودت اين نورهاي كوچك را خفه كني و بماني يكسره با سياهي مطلق. وقتي جواني سياهي دست مي كشد نرم روي قلبت. روي ذهنت. سيا ه مي بيني. سياه مي شوي. و شمعهاي كوچولو با آن لرزش احمقانه ي نورحقيرشان خشمگينت مي كنند. من هم. نازنين هيچوقت مانعم نشده بود. اينبار هم نشد. اوهم مي دانست كه اين زندگي من است. نازنين بابا. راه افتادم. من كه دور دورها بودم، شمع خاموش شد. يكطوري كه انگار هرگز نبود. برگشتم. تاريك بود مثل هميشه. چه انتظاري مي رفت جز اين؟ من دوباره راه افتادم. خالي تر از هميشه. سياه.

ولي مي داني ... الان گاهي نيمه ي شبها بيدار مي شوم و قلبم از ياد شمع كوچولوي نازنين خاموش شده به درد مي آيد و شمع كوچولو در دلم يك نقطه را روشن و گرم مي كند. آنقدر كه از مهرش و از داغي اش گريه مي كنم. بــابـاي بــلاگرفتــه ي مهربان دست از روشني برنمي دارد. حتي وقتي كه نيست.

No comments: