Friday, June 28, 2002

انتهـــا

در افسانه هاي قديمي پسر كوچك پادشاه و يا دختر يكي يكدانه ي حاكم به نفريني دچار مي شدند. محكوم مي شدند به طي يك راه بي انتها. و بي انتهايي مي شد همه ي رعب قصه. بي انتهايي مي شد همه ي آنچه بايد به سر مي آمد. مي شد بيهودگي. خسته مي شدند. زخم مي خوردند. نااميد مي شدند. در اين بي انتهايي پيرزني يا كلاغي پيدايش مي شد و مژده مي داد كه انتهايي هست كه براي دستيابي به آن بايد چنين كرد و چنان بود. و انتها پديدار مي شد. انتهايي كه در آن اژدهايي با نفس خود هر جنبنده اي را به كام مي كشيد و مي بايست از آن دوري جست. اژدهايي كه نابوديش را بايد تدبيري خـاص مي جستند. شايد تمثيــلي از باطــن آدمــي. جنگ ها و راه ها به خوبي و خوشي تمام مي شدند و همه به خانه ي خودشان برمي گشتند. شايد جز كلاغ سياه بخت كه در راه هاي بي نهايت مي ماند تا رهروان گمگشته ي خستــه را بازگرداند به سرمنــزلشـــان. كودك نهاد ما نيــز سررا شب با آرامش مي گذاشت روي بالش. كودكي كه نمي دانم كي بزرگ شد.

براي من انتها اما، آن نفرين جادويي رعب انگيز است. آن كه بي انتهايي را منتهي مي كند به يك رسيدن... به داشتن ... به سكون. هر شب كه سر بر بالش مي گذارم فكر مي كنم نكند تمام شود اين راه. راه كه مي چرخد و مي پيچد و دور مي شود و برايم مي شود اصل بودن. رفتن. منزلگاهي هست كه بخواهم به آن برسم؟ نه. جاده هايي كه دور مي زنند و خوشبختي را در زير همان سقفي كه تركش گفته ايم به ما هديه مي كنند؟ نه. مي هراسم از كدام طلسم سياه؟ ... مي داني ... هفتاد و هفت جفت كفش و كلاه و عصاي آهني هم بس نيستند. طلسم سياه زندگي زمزمه ي رنج آور مكرري است كه مي خواند و مي خواند: برخواهي گشت. برخواهي گشت. خسته خواهي شد. پند خواهي پذيرفت. خواهي خواست. خواهي يافت. خواهي نشست. برخواهي گشت در انتها به همين حضور مكرر. خسته خواهي شد.

ترسان و زخمي، در چنگ هراسي كه در هر پيچ اين راه دلم را به درد مي آورد: چه در انتظارم است در خم اين پيچ جاده؟ نمي دانم. نمي بينم. تو مي بيني؟

No comments: