Sunday, August 11, 2002

.....

چشم باز می کنم. نيستی. نمی دانم کی بيرون رفته ای و خنده ام می گيرد که ورودی چادر را نبسته ای و نور خورشيد رقص کنان خود را از گوشه ای به گوشه ای ديگر کشانده و انگار لبخند می زند و چهچهه ی پرنده ای از روی درخت مجاور به گوش می رسد. سرم را در کيسه خواب فرو می برم اما پنجه ی متجاوز آفتاب روی سطح سبز رنگ ان گردش می کند و ردی سرخ از خود می گذارد. می چرخم تا از تپش رنگها و صداها خود را رها کنم. خوابم می ايد هنوز. اما از درب باز چادر قامت تو را می بينم که در کنار اتش نشسته ای وبه دورها چشم دوخته ای. اين صدای اواز تو بود پس. بلند می شوم و می نشينم.

چشم باز می کنم. درد. اين درد از کجاست. درد است که دستم را می گيرد و يکباره برم می گرداند به زندگی. به هشياری. شعاع نوری روی صورتم افتاده است اما نوازشش از دردی که در درونم می پيچد نمی کاهد. دستی بر پيشانی ام می کشد. انگار در گوشم زمزمه می کند که کمی ديگر بخوابم. هيچ چيز را به جا نمی اورم در اين اتاق. دست نور شروع می کند به نشان دادن اطراف. و واقعيت با همه ی قاطعيت بی رحمش باز می گردد. به ياد می آورم. چيزی در درونم مرده است. برای هميشه. بر می خيزم. می افتم. باز بر می خيزم. باز می افتم. هزار بار بر می خيزم و هزار بار می افتم. برخاستن و افتادن را پايانی نيست. بايد برخيزم. به سمت پله ها می روم که مرا بيرون می برد از اين همه هراس. از بالای پله به طبقه ی پايين نگاه می کنم. ايستاده ای. با نگاهی خالی. به پايين که می رسم. می افتم. اين چهره که بر من خم شده و نگران است صورت توست؟ هر آنچه را که در درون دارم بالا می آورم. صدای افتادن. صدای سقوط. صدای تهی شدن من از من. دستت را که برای کمک پيش آورده ای پس می زنم. بلند می شوم و می نشينم.

صبحدم با غلغلک شعاع نوری که از لابلای پرده ی سهل انگار راه خود را پيدا کرده است چشم باز می کنم. شعاعی نوازشم می کند. گرم. شعاعی بازيگوش بر سقف می رقصد ... شعاعی ديگر خطی روی زمين کشيده است که به در اتاق که می رسد پهن تر و پهن تر می شود و يک جور نامحسوسی کمرنگ تر. انگشت اشاره ام را به تهديد تکان می دهم به آنکه روی سقف کشاله می رود. خوابم می آيد اخر ... آنکه بر تنم بازی می کند نرم در گوشم می گويد که " ما همه ی اين را را آمده ايم برای بيداری تو" می چرخم و با دست سُرش می دهم به سمت ديگر تخت. حالا دست نوازش گرم نور به من نمی رسد اما روی رواندار طرحدار مکث می کند ويکباره همه چيز روی آن جان می گيرند. گلها انگار با نوازش ان بازتر می شوند و صدای ان پرنده ی کوچک يکباره گوشم را پر می کند. خانه. بلند می شوم و می نشينم.

No comments: