بگو به باران
ببارد انشب
بشويد از رخ غبار اين کوچه باغها را
که در زلالش
سحر بجويد
ز بی کران ها
حضور ما را.
به جست و جوی کرانه هایی
که راه برگشت از ان را ندانيم
من و تو بيدار و
محو ديدار
ندانم از دور و دور دستان
نسیم لرزان باغ مرغی ست
و یا پيام از ستاره ای دور
که می کشاند
بدان دياران
تمام بود و نبود ما را
درين خموشی و پرده پوشی
به گوش افاق می رساند
طنین شوق و سرود ما را.
در این شب پای مانده در قیر
ستاره سنگین و پا به زنجيیر
کرانه لرزان در ابر خونين
تو دانی اری
تو دانی اری
دلم ازين تنگنا گرفته.
بگو به باران
ببارد امشب
بشويد از رخ
غبار اين کوچه باغ ها را
که در زلالش سحر بجوید
ز بی کران ها
حضور ما را.
..................................................
شفيعی کدکنی
آيينه ای برای صداها