Saturday, August 17, 2002


هر گوشه غرفه اي برپاست. بوي غذا همه ي فضا را پر كرده است و پشت پيشخوان غرفه ها زنان ملبس به لباسهاي محلي اقوام مختلف به رويمان لبخند مي زنند. خيلي از اين غذاها را نمي شناسم. از لباسها هم نمي توانم دقيقاً تشخيص دهم مليتشان را. دوچرخه هايمان را يک جایی می گذاریم و تن می زنیم به این جمعيت شاد و پر هياهو. چشمم ناخودآگاه در جمعيت به دنبال آشنايي مي گردد. در همهمه ي چشم ها و دهان ها يك لحظه ترديد مي كنم. آن چهره آشنا... به سمتی مي چرخم. فستيوال غذاست در تورنتو.

به در ورودي مي رسم و از اتاقك بازديد بدني خواهران مي گذرم. وارد سالن اصلي كه مي شوم سر ماموران امنيتي وزارتخانه مي چرخد به طرفم. كتاني چيني سفيد ساقه بلند و شلوار جين ابي روشن تركيبي نيست كه در گردهم آيي هاي وزارت كشور خيلي عادي باشد. چشمم در انبوه جمعيت كه همه مرد هستند به دنبال تو مي گردد ... آه! آنجا ايستاده اي. عجيب است چند دقيقه بيشتر نيست كه از هم جدا شده ايم. اما يک چيزی انگار تازه است. هياهوی اين چهره های غريبه نمی گذارد درست فکر کنم. به تو می نگرم. تو همان آدمي؟

در ميان اين مردهاي كت شلوار پوش با ريش هاي متوسط و اين چهره هاي اخموي بي نشان، چهره ي تو قابل تشخيص نيست. دارم بالا مي آورم. اينجا چه مي كني ليلا. مي آيم به سمت تو. تو يک طور غريبی هماهنگی با اين جمعيت. ما با هم چه مي كنيم؟ سخنراني عبدالله نوري، وزير كشور وقت است در حمايت از عملكرد كرباسچي. مديران و مسئولين رده هاي مختلف ادارات وابسته به وزارتخانه به آن فراخوانده شده اند و ما هم آمده ايم. بهتر مي بينم كه به تو نپيوندم. يك جوري همه ي ماهيچه هايم از احساس تنفر از ديدن ابن قيافه هاي مسامحه گر مديران دولتی منقبض شده اند. گذاشته ام که زمان بگذرد با ترديد هايم. به سمت سالن سخنراني مي روي. چهره ي توست اين؟ درست ديده ام؟

به مامور متعجب دم در سالن می گويم که از کجا امده ام و با زحمت گام برميدارم. از پشت روي صندلي ات خم مي شوم: "من مي روم!" بر مي گردي. با آن چهره ي غريبه ي بي نشان: "تا اينجايش را آمده اي. بمان". زهرخندم اخمهايت را در هم مي برد: "نمي بيني؟ اينجا كه جاي من نيست."

مي چرخم و از سالن مي آيم بيرون. دوستم با ظرفي غذا به سمت من مي آيد و مي گويد كه به غرفه ي سوئد برويم و عكسي بگيريم. مي رويم به سمتي. بر مي گردم. چهره در ميان سايه هاي اين همه چشم و اين همه لبخند ديگر پديدار نيست. دوستم مي پرسد: "ليلا. كسي را ديده اي؟" شانه بالا می اندازم."نه!" بر مي گردم و بشقاب را از دستش مي گيرم و راه مي افتم. تن می دهم به طوفان درد ويرانگری که تهی ام می کند از هر حس زندگی: "هميشه فكر مي كردم آشناست. اشتباه بود. برويم."

No comments: