Thursday, August 15, 2002
براي خداحافظي خم مي شود و من بر خلاف هميشه كه دستم را براي خداحافظي دور شانه اش حلقه مي كنم ( كه انگليسي اش مي شود: Giving a hug ) ناخود آگاه كمي از او فاصله مي گيرم و گونه ي راستم را بالا مي گيرم كه بوسه اي بر آن مي زند. از گوشه ي چشم مي بينم كه منقبض و تا حدي عصبي ست. مي خندم: ” خداحافظ كريس“ . با لبهاي بر هم فشرده جواب مي دهد: ” See You “
در ماشين را باز مي كنم اما سوار نمي شوم. نمي توانم. مي چرخم به سمت او كه دور مي شود. ” كريس! مطمئني حالت خوب است؟ “اخم خندانش را به من نشان مي دهد و مي رود. عيناً شبي نه چندان دور كه به جاي رساندن من رفتيم كه ابتدا او را پياده كنيم. آن شب با اين كه ديروقت بود به درخواست او و براي نوشيدن يك قهوه به داخل رفتم و نشستيم به بحث. بجث جالبي بود اما نتيجه اي نداشت. كريس ديدگاهش راجع به زندگي و خواستهايش را خيلي راحت در چند جمله ي ساده توضيح داد و من يك عالمه از پيچيدگي عشق و ايمان گفتم. بر خاستم و ديري وقت را بهانه كردم و رفتم. نگران.
گيج شده ام. سر شام پس از مدتها براي اولين بار كنار من ننشست. طرف ديگر ميز نشسته بود و نمي توانست گرفتگي اش را پنهان كند. در آدم شاد و پر انرژي و خوش مشربي مثل او اين نمي دانم نمود چيست. هنوز خيلي خوب نمي شناسمش. كريس هميشه مدعي ست كه آدمي كم عمق است و از زندگي انتظار ويژه اي ندارد. اما صادق است و صميمي. ما همان اول آشنايي سنگهايمان را با هم وا كنديم: “ما اصلاً با هم سنخيتي نداريم“.
بر سر ميز از حال دوست دخترش اَناليـــــز مي پرسم كه زني آلماني تبار است و بسيار زيبا. با بي اعتنايي مي گويد كه اناليز دوست پسري دارد و چندان هم مورد توجهش نيست. سر به سرش مي گذارم كه نبايد بگذارد چنين زني از دستش برود. پوزخندي مي زند: ” ولي اين زنانگي نيست كه من در يك زن مي خواهم، هيجان است و شور و Playfulness. اين تويي كه نمي داني چه مي خواهي.“ براي اولين بار در طول زماني كه مي شناسمش آرام و كم حرف تكيه مي دهد به پشتي صندلي و گوش مي سپارد به صحبتهاي ديگران. شام را دير مي آورند و من كه ليموناد الكلي را خورده ام باز هم يك كمي احساس گيجي مي كنم. در جواب كريس و مايك كه مي خواهند بدانند كه ايا خواهم توانست تا خانه پشت فرمان بنشينم يا بايد مرا برسانند قاطعانه مي گويم كه مي توانم. نمي خواهم دوباره مجبور شوم با او در تنهايي حرف بزنم. از توضيح دادن خودم خسته ام. نمي خواهم اين دوستي را خراب كنم و از دست بدهم. اوقات خوشي داريم با هم در اين گروه.
خسته و خاك آلود و خواب زده مي رسم خانه. تلويزيون را روشن مي كنم. تكيه مي دهم به پشتي صندلي و به افكارم فرصت مي دهم تا پشت بازتاب تاريك و روشن صحنه هايي پناه بگيرند كه معنا نمي شوند در ذهن خسته ام. آرامش. همين.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment