Friday, August 30, 2002

مجموعه گنجینه شعر
اخــوان ثــالــث

ما نیستیم از اهل این عالم که می بینید.
وز اهل عالم های دیگر هم.
یعنی چه پس اهل کجا هستیم؟از عالم هیچیم و چیزی کم.
غم نیز چون شادی برای خود خدایی عالمی دارد.
پس زنده باشد مثل شادی غم.
ما دوستدار سایه های تیره هم هستیم.
و مثل عاشق مثل پروانه اهل نماز شعله و شبنم.
امّا...
هیچیم و چیزی کم.

رفتم فراز بام خانه سخت لازم بود.
شب بود و مظلم بود و ظالم بود.
آنجا چراغ افروختم اطراف روشن شد.
و پشّه ها و سوسک ها بسیار...
دیدم که اینک روشنایم خورده خواهد شد.
باغ شبم افسرده چون خون مرده خواهد شد.
خاموش کردم روشنایم را.
و پشّه ها و سوسک ها رفتند.
و هول و حسرت ترک من گفتند.
و اختران خفتند.
آنگاه دیدم آن طرف تر از سکنج بام،
یک دختر زیبا تر از رویای شبنم ها؛
- تنها
انگار روح آبی و آب است.
انگار هم بیدار و هم خواب است.
انگار غم در کسوت شادی است.
انگار تصویر خدا در بهترین قاب است.
انگار ها بگذار،بیمار...
او آن نمی دانی و میدانی است.
او لحظه ی فرّار جادویی،
او جاودانه جاودانتاب است.
محض خلوص و مطلق ناب است.

ازبام پایین آمدم آرام.
همراه با مشتی غم و شادی.
و با گروهی زخم ها و عده ای مرهم
گفتیم بنشینیم
نزدیک سالی مهلتش یک دم.
مثل ظهور اولین پرتو.
مثل غروب آخرین عیسای بن مریم.
مثل نگاه غمگنانه ی ما
مثل بچّه ی آدم.
آنگه نشستیم و به خوبی خوب فهمیدیم،
باز آن چراغ روز و شب خامش تر از تاریک
هیچیم و چیزی کم.