مجموعه گنجینه شعر
اخــوان ثــالــث
ما نیستیم از اهل این عالم که می بینید.
وز اهل عالم های دیگر هم.
یعنی چه پس اهل کجا هستیم؟از عالم هیچیم و چیزی کم.
غم نیز چون شادی برای خود خدایی عالمی دارد.
پس زنده باشد مثل شادی غم.
ما دوستدار سایه های تیره هم هستیم.
و مثل عاشق مثل پروانه اهل نماز شعله و شبنم.
امّا...
هیچیم و چیزی کم.
رفتم فراز بام خانه سخت لازم بود.
شب بود و مظلم بود و ظالم بود.
آنجا چراغ افروختم اطراف روشن شد.
و پشّه ها و سوسک ها بسیار...
دیدم که اینک روشنایم خورده خواهد شد.
باغ شبم افسرده چون خون مرده خواهد شد.
خاموش کردم روشنایم را.
و پشّه ها و سوسک ها رفتند.
و هول و حسرت ترک من گفتند.
و اختران خفتند.
آنگاه دیدم آن طرف تر از سکنج بام،
یک دختر زیبا تر از رویای شبنم ها؛
- تنها
انگار روح آبی و آب است.
انگار هم بیدار و هم خواب است.
انگار غم در کسوت شادی است.
انگار تصویر خدا در بهترین قاب است.
انگار ها بگذار،بیمار...
او آن نمی دانی و میدانی است.
او لحظه ی فرّار جادویی،
او جاودانه جاودانتاب است.
محض خلوص و مطلق ناب است.
ازبام پایین آمدم آرام.
همراه با مشتی غم و شادی.
و با گروهی زخم ها و عده ای مرهم
گفتیم بنشینیم
نزدیک سالی مهلتش یک دم.
مثل ظهور اولین پرتو.
مثل غروب آخرین عیسای بن مریم.
مثل نگاه غمگنانه ی ما
مثل بچّه ی آدم.
آنگه نشستیم و به خوبی خوب فهمیدیم،
باز آن چراغ روز و شب خامش تر از تاریک
هیچیم و چیزی کم.