Thursday, August 29, 2002

.........

امروز بدترين شكل شكنجه را يك موجود زنده را ديدم ولي كاري نكردم. همين. حتماً همين نشانه ي اينه كه من هيچوقت در زندگيم به كسي كمك نكرده ام. كار بزرگي نكرده ام. فداكاري نكرده ام ...مي داني ... يك كرم خاكي درشت افتاده بود كنار ورودي شركت. پيچ و تاب عجيبي ميزد. نگاهش كردم. يك كسي يا چيزي درست وسطش را له كرده بود و چسبانده بود به زمين. (الانه كه اين بچه چپي هاي متعهد بريزند سرم كه: تو به اين مي گويي بدترين؟)

” برش دار بندازش تو باغچه“. رفتم كنارش. بد جوري له بود در قسمت وسط. گنده و چاق بود. اينطوري كه تقلا مي كرد دلم را به درد مي آورد. بهانه آوردم: ” شايد اگر بخواهم از زمين جداش كنم بيشتر درد بكشه! اصلاً شايد دو تكه بشه“. نگاه دقيقتري بهش انداختم كه شايد بتونم به خودم ثابت كنم. ”دردشو مي فهمم اما كاري ارم بر نمي آيد“.

رفتم و برگشتم و ايندفعه از همان چند قدمي پيج و تاب هاي كرم دلم را آشوب كرد.

-” خوب تجلي حيات در اين كرم مگر با يك آدم فرق مي كند؟“ ......... ” نه!“
- ” آيا اين موجود با ادم فرق مي كند؟ ارزش كمتري داره؟ “ .......... ” نـــــــه!“
- ” پس تو الان يك موجود دردمنــد را به حال خودش رها كردي و رفتي. لااقل برگرد بكشش. راحتش كن“ .......... ” نــــــــــــــــــــــه“ .

الان چند ساعتي گذشته است. من نه دلش را دارم بروم پايين ببينم چه بلايي سر كرم كوچولو آمده است ونه توانسته ام با خودم كنار بيايم. ليلاي بداخلاقي در كله ام نشسته و تا مي آيم تكان بخورم غر مي زند: "خانم مدعيه كه معتقد به وحدت وجوده... يك تكه از هستي چسبيده به آسفالت و درد مي كشه و تو مي ترسي كاري براش بكني."

چه كنم. حتي در اين كشور غربي با اين همه ادعاي دهن پر كن حيوان دوستي آيا مي توانم كرم را ببرم يك كلينيك مخصوص جانوران تا درمانش كنند؟ كرم باغچه را؟ قيافه ي دكتر دامپزشك را تجسم مي كنم وقتي درخواست من را بشنود كه: ”لطفاً مرفين به اين بزنين درد نكشه!!!“ يا شايد بروم با يك لنگه كفش يا يك تخته سنگ عين آدمهاي هيستريك بكوبم رويش؟ راهي بلدي كه آدم بتواند در مواجهه با اين زندگي با خودش كنار بيــايد؟